خط سوم


درست یکصد و سی شش سال گذشته است از آخرین باری که سوار اتوبوس شدم و از آن شهر رفتم.
شهری غریب، کوچک و دور افتاده که یک ماه نگذشته بود کج و کولگی کاشی های پیاده روهایش را از بر شدم. شهری خاکستری، تنگ، با خانه هایی یک طبقه، کوتاه، آدمهایی کوتاه، اسمانی اما بسیار بلند. گویی آسمان واقعی فقط از انجا بود که دیده می شد. راه رفتن توی پیاده روهای غمبارش هیچ اندوهی را مستهلک نمی کرد که هیچ، می افزود. شهری که از ابتدا تا انتهایش را بشود پیاده در کمتر از نصف ساعت پیمود انبوهی از کسالت و یکنواختی را درون روح آدمی تزریق می کند. انجا همه چیز آغشته به غلظت آهسته ای در جریان بود و جوهره ی واقعی زندگی از زیر انهمه دلتنگی نمایان می شد. بارها و بارها توی تلخ گردی هایم می خواستم با دقت بیشتری و نگاهی دیگرگون چیزهای تازه ای از ان مناظر تکراری و یکنواخت در بیاورم اما امکان پذیر نبود . شهرها اینگونه است که آدمها را می سازند.
شب ها صدای کوهن بود تنها، نوایی که همه بر سرش توافق داشتند، کسی غر نمی زد. فیوچر، ای ام یور من...
نادر تکیه می داد به کنج دیوارو پاهای لاغرو بلندش را می انداخت روی هم و دود سیگار را از بغل عینک سیاهش بالا می داد. وقتی از رو به رو نگاهش می کردم بدنش درست شبیه منقل می شد. می نشست زیر عکس واسیلی و سیگار می کشید و سیگار می کشید. گفتم نادر، این نخ سیگار لای انگشتات انگارجزیی از بدنته. عکس واسیلی را قاب گرفته بود و با خط پفکی زیر عکس برایش نوشته بودم : واسیلی ای لاو یو. گفتم نادر جان مدونا و گرتا گاربو پیشکش لااقل یه روبرتو باجویی یوهان کرایفی پیدا می کردی اخه این واسیلی با این سیبیل های چخماقی؟
سخت بود. روزهای آرام و کشدار سخت بود. مهدی مثل یک روح می امد و می رفت. هیچ خودکاری نبود توی اتاقش که مغز داشته باشد. افشین گفت یه بسته نی بگیر اینقدر نیفت به جون خودکارای ما. حوصله نداشت بره تو سوپری ها دنبال نی بگرده. گفتم مهدی بیا بشین کمی حرف بزنیم: الان برمی گردم، و می رفت و یک ساعت بعد با چشمان سرخ برمی گشت. من اسهال بودم. هیچی ام نبود یه هو اسهالم می گرفت. نادر اول ها بهم می خندید.بعدها می دید چقدر اذیت می شم حال خودش گرفته می شد. مهدی گفته بود یه کم برات سوخته شو می آرم همچین سفتت می کنه بری پی کارت و آورده بود. گفتم اثر که می کنه ولی از دیفنوکسیلات بهتر نیست. دکتر بعد هزار تا ازمایش گفت عصبیه . ولی من عصبی نبودم. آروم بودم فقط به زندگی فکر می کردم به آدما فکر می کردم و فکر می کردم به پدر دوست دختر افشین . عصبی نبودم. مهدی، مصدق می خواند هر وقت توپ می شد مصدق می خواند: با خویش نشستن، در خود شکستن...بر آستانه ی در گرد مرگ می بارید، از آسمان شب زده تگرگ می بارید. افشین برق لب می زد می گفت لبام می سوزه از هوای این شهر کوفتیه. مهدی به دوست دختر افشین می گه ملخ. طفلی از بس لاغره. پدرش معتاده صبح های زود هنوز خروس ها بیدار نشده اند می آد پیش افشین و شب ها بعد نیمه می ره خونه شون. نادر میگه پول مواد بابای ملخ رو افشین می ده . دختر خوبیه، با کسی حرف نمی زنه، فکر می کنم اصلا با افشین هم حرف نمی زنه وقتی صبح تا شب با همند. بعضی روزها برامون ناهار درست می کنه، دست پختش بد نیست. حداقل از دست پخت نادر بهتره.
یک تکه ایینه کوچک پیدا کرده ام. خیلی به درد خوره. از لای نرده های پنجره ی اتاق بیرونش می ارم و از بغل که نگاه می کنم تا انتهای کوچه دیده میشه. نرده ها نمی ذارن ادم سرشو بیرون بیاره مثل شکنجه می مونه. توی ایینه ها همش فکر می کنم دنیا با کمی صداقت جور دیگه اییه. دنیای بدون خیانت چه شکلی میشه از توی این ایینه؟ از لای این نرده ها که اونور دروغ ها دیده نمی شن زندگی جور دیگه ای نیست . مهدی به زندگی فحش خواهر می ده. می گم خواهر نداره که. نادر همش فکر می کنه بالاخره همه چی درست میشه. و افشین فکر بساط امروزش با ملخه.
شبها کوچه ها رو مه می گیره، نور از تو پنجره ها که بیرون می زنه یه جور عجیب غریبی دیده می شه. شب تا دیر وقت می مونم خونه فرهاد. برام از عشقش میگه و دو نفری پوکر بازی می کنیم. پوکر دونفری مثل تف سر بالاست ولی من دوست دارم. فرهاد اغلب دستش فول میشه بعد که کارتها رو رو می کنه و چای میریزه. تو همچین جایی یه نفر هم واسه پای پوکر جای شکرش باقیست.
گاهی که می نویسم فراموش می کنم. سلینا می گوید اینها را که نوشته ای خودت می فهمی؟ وقتی پایت روی خرمالوی گندیده ای سر بخورد فهمیدن به چه دردی می خورد؟ سلینا تنهاست و غمگین است برایش تعریف کرده ام وقتی جنده ای از ادم تشکر می کند چقدر لذتبخش است. سلینا جنده را نمی فهمد تن فروش را نمی فهمد می گوید تن ادم که به فروش نمی رود تن ادم همیشه مال خودش است.
دیر وقته، فرهاد اصرار می کنه شب پیشش بمونم اما نمی تونم از سیلنا بیست صفحه دیگه مونده. نمی تونم واسه فردا نیگرش دارم. دوباره کوچه ها غرق مه اند. دیروز که بیکار بودم از روغن توی اشپزخونه مالیدم به لولای در ورودی دیگه جیر جیر نمی کنه . توی راه رو که وارد می شم اتاق من خاموشه فکر کنم سلینا خوابیده . از اتاق افشین صدای خنده می اد. اتاق نادر روشنه ولی صدایی نمی اد برعکس از اتاق مهدی که چراغش خاموشه صداهای بلندی میاد. جلوتر که می رم صداها واضح تر میشن اتاق مهدی مثل کاروانسراست. هر کی هر کار خاصی داشته باشه می ره اون تو . زیر کفشم هنوز لیزه پوست خرمالو چسبیده بهش. می خوام چراغ رو روشن کنم منصرف میشم. صدا بلند تر میشه انگار صدای ناله ی زنی باشه که داره کیف می کنه. خنده ام می گیره.اینا باز دارن به حساب مملکت می رسند! بهزاد یه دوستی داره زن میانسالیه اسمش مملکته. اسم عجیبیه و قتی از بچه ها شنیدم فکر کردم دارن شوخی می کنند ولی اینجوری نبود.جنده است. یعنی این شغلشه. بهزاد میگه همچی مملکتی رو باید گا...
خودمو پرت می کنم توی اتاقم خسته ام و خوابم می اد پنجره رو باز می کنم نرده ها برق می زنن می افتم تو تختخواب و کتاب رو باز می کنم سلینا ملافه هاشو شسته توی بغلش با بوی ملافه های شسته شده خوابم می بره .
بقیه اش بماند. از صدای داد و فریاد بیدار می شوم زنیکه جیغ می زند توی راهرو. نمی دانم توی خوابم یا توی اتاق . کورمال بلند می شوم سرم از لای در بیرون می اید. بهزاد سعی می کند چند تا هزار تومانی را بکند توی کیف مملکت . زنیکه داد می زند. کورمال می گویم چه خبره؟ بهزاد می گوید : دبه کرده. زنیکه داد می زند : من دبه کردم یا تو ؟ قرارمون سه نفر بود؟ یا شیش نفر؟ بهزاد می خندد : چی شده حالا ؟ از اونجات کم شده؟ بوی خرمالو می اید. سلینا رفته، به بهزاد می گم راضیش کن تورو خدا. دو سه تا دیگه می ذاره روش. زنه اروم میشه، سرشو بر می گردونه می خوام ازش بپرسم جنده یعنی چی؟ خوابم می اد. می اد رو به روم وامی ایسته. رژهاش مالیده شده دور و بر لب هاش مثل تابلوهای ابستره می مونه. افشین بهزاد رو صدا می کنه: حل شد؟ آره بابا. فقط نگاه می کنه. توی تاریکی راه رو طرح خط های مبهمی از صورتشو تشخیص می دم . عمیق نفس می کشه. سیاهی دور چشم هاش قاطی سیاهی دیوار راهرو شده. خودشو جمع و جور می کنه : به هر حال ممنونم. و میره. برگشته ام توی اتاق به سلینا می گویم حس خوبیه یه جنده از ادم تشکر کنه. سلینا هیچوقت نمی خنده. گاهی . فقط گاهی که من خیلی خوشحالم، مثلا از ته دلم چیزی فرو میریزه گوشه ی لب بالاییش کمی یه وری میشه که شبیه لبخنده ولی درست معلوم نمیشه که لبخند میزنه یا نه ولی به هر حال این جور مواقع قیافه اش محشره . من انقدر تماشاش می کنم خوشحالی ام یادم میره.
هنوز تموم نشده. زندگی مثل جنازه ی هیولایی عظیم که از بالای کوه ول شده باشه سراسیمه حرکت می کند و مملکت را و سلینا را و خرمالو را و ملخ را با خودش پایین می برد. هوا دارد گرگ ومیش می شود که اتوبوس اخرین پیچ گردنه را می پیچد و شهر با سوسوی چراغهای ریزش محو می شود.

اما این دیدارها، این بدرود ها، عاقبت ما را نابود می کنند
ویرجینیا وولف


- مرا ببوس، ببوس و بگو که خوشبختم می کنی ...
- بگذار برایت لالایی بگویم، تو باید امشب در اغوش من بخواب بروی، به خوابی راحت و لذت بخش، زیرا فردا راه درازی در پیش داریم و خسته خواهیم شد... من گردنت را مثل سینه گرم و سفید کبوتری با دستهایم نوازش می کنم ... نوازش می کنم تا خون در رگهایت گرمتر بگرددو خواب چشمت را بگیرد، به بین چه شب دم کرده ی دیر وقتی است، به بین چه تنهایی و سکوتی است. ساقی! ساقی! مرا به بخشو یقین داشته باش که بیچاره ترین و بی گناه ترین و بی اراده ترین فرزند ادم هستم و مرا به ان رنجهایی که در بعد از ظهرها کشیده ام و از این پس هم خواهم کشید به بخش، مرا به این شب گرم تابستان و به این شهر دور افتاده و به این خانه خلوت با نارنجستان گناه الودش به بخش و بگو که دوستم می داری ... همین برایم کافی است، اگر صمیمانه گفته شود، بگو بگو و مطمأن باش ترا به شهری بزرگ می برم که پر از باغ باشد و برایت طلا و لباس می خرم و شبها به تاتر و سینما میرویم و تو پس از ان تا سپیده دم در اغوش من خواهی بود و لذت حتی از مژه هایت خواهد چکید و این دستهای مرا به بخش که اکنون گردن پاک بلورینت را نوازش می دهد و می خواهد روح ترا به ملکوت برساند...
ساقی چشم بسته بود و لبخندی از رضایت بر صورتش می درخشید. تصور لذت نزدیک از خوشی سرشارش کرده بود. دکتر حاتم دستهایش را به هم نزدیک کردو گلوی ساقی در میان خشونت و نیروی ناگهنای این دستها که هر دم به هم نزدیکتر میشد رو به انسداد و خاموشی رفت. نگاه دکتر حاتم سرد و خاموش بود، ساقی از میان لبهایش که اکنون کبود شده بود زمزمه میکرد:
- ترا .. دوست میدارم ... ترا ...دوست ... میدارم، و تو ایا ... به عهد خودت وفا ... خواهی کرد؟
دکتر حاتم لب بر لبان ساقی گذاشت و آهسته و مقطع گفت:
- اکنون ... میدانم که در مغزت ... چیزی می جوشد و فریادی ... از دلت برخاسته است و گرمایی عجیب در کاسه ی سرت هست و اینها همه از بی هوایی است، هوا ... هوا تو حالا نه به خانه و نه باغ و نه طلا و لباس و نه حتی به عشق ... بلکه به یک قطره هوا احتیاج داری یک قطره هوا که مغزت را از جوشیدن باز دارد.

از : ملکوت – بهرام صداقی