خط سوم


- مرا ببوس، ببوس و بگو که خوشبختم می کنی ...
- بگذار برایت لالایی بگویم، تو باید امشب در اغوش من بخواب بروی، به خوابی راحت و لذت بخش، زیرا فردا راه درازی در پیش داریم و خسته خواهیم شد... من گردنت را مثل سینه گرم و سفید کبوتری با دستهایم نوازش می کنم ... نوازش می کنم تا خون در رگهایت گرمتر بگرددو خواب چشمت را بگیرد، به بین چه شب دم کرده ی دیر وقتی است، به بین چه تنهایی و سکوتی است. ساقی! ساقی! مرا به بخشو یقین داشته باش که بیچاره ترین و بی گناه ترین و بی اراده ترین فرزند ادم هستم و مرا به ان رنجهایی که در بعد از ظهرها کشیده ام و از این پس هم خواهم کشید به بخش، مرا به این شب گرم تابستان و به این شهر دور افتاده و به این خانه خلوت با نارنجستان گناه الودش به بخش و بگو که دوستم می داری ... همین برایم کافی است، اگر صمیمانه گفته شود، بگو بگو و مطمأن باش ترا به شهری بزرگ می برم که پر از باغ باشد و برایت طلا و لباس می خرم و شبها به تاتر و سینما میرویم و تو پس از ان تا سپیده دم در اغوش من خواهی بود و لذت حتی از مژه هایت خواهد چکید و این دستهای مرا به بخش که اکنون گردن پاک بلورینت را نوازش می دهد و می خواهد روح ترا به ملکوت برساند...
ساقی چشم بسته بود و لبخندی از رضایت بر صورتش می درخشید. تصور لذت نزدیک از خوشی سرشارش کرده بود. دکتر حاتم دستهایش را به هم نزدیک کردو گلوی ساقی در میان خشونت و نیروی ناگهنای این دستها که هر دم به هم نزدیکتر میشد رو به انسداد و خاموشی رفت. نگاه دکتر حاتم سرد و خاموش بود، ساقی از میان لبهایش که اکنون کبود شده بود زمزمه میکرد:
- ترا .. دوست میدارم ... ترا ...دوست ... میدارم، و تو ایا ... به عهد خودت وفا ... خواهی کرد؟
دکتر حاتم لب بر لبان ساقی گذاشت و آهسته و مقطع گفت:
- اکنون ... میدانم که در مغزت ... چیزی می جوشد و فریادی ... از دلت برخاسته است و گرمایی عجیب در کاسه ی سرت هست و اینها همه از بی هوایی است، هوا ... هوا تو حالا نه به خانه و نه باغ و نه طلا و لباس و نه حتی به عشق ... بلکه به یک قطره هوا احتیاج داری یک قطره هوا که مغزت را از جوشیدن باز دارد.

از : ملکوت – بهرام صداقی