خط سوم



تصویر قطعی و اصلی محو شده است. از بین رفته است را نمی دانم، حکمی نیست. اما از اینجا که ایستاده ای قابل رویت نیست. اجزای فرعی و به ناچار بی اهمیتی توی قاب باقی مانده است. پاسخی برای عطشی سیری ناپذیر نیست. این تعبیر تقریبا دقیقی از زندگی است. زندگی جعلی، ساختگی، یا در خوش بینانه ترین صورت، لاجرم، حداقلی و بی خاصیت.
صادقانه بگویم به احمقانه ترین وجهی هنوز امیدوارم روزی آبها به اسیاب برگردد. افتاب از هر سمتی که در می اید گرما بخش باشد. نت ها از آن بالا بریزد، خنکا تا مغز استخوانت برود، گندم ها را عشق بارور کند، ذوق رنگ بزند و راستی بایستد.
ما خیس شده ایم و لباس خشکی نداریم. محکوم به خشک شدن در افتاب. افتابی که گرما ندارد. باید که ایستاد، به انتظار طلوع. اینها همه از خیسی است. این واژه ها همه از خیسی است. لباسهای سرد و خیس که به پوستت می چسبد، چندشت که میشود به واژه ها پناه می اوری و به امید بادی که ابرها راپس بزند.
صادقانه بگویم، به احمقانه ترین وجهی ایستاده ام.




● دلم می خواست یک مطلب ماه رمضانی بنویسم . حداقل چند خطی از قدر، از تشنگی ، از ادونچ مدیسن فور پین ی دیگر! اما ماه رمضان ندارم . اصلا ماه ندارم . روزها بی انکه به ماهی برسند پشت هم بند می شوند. ماه رمضان انجا … انطرف دیوارها مانده است . موذن زاده مرده است . مدتهاست.
غبار گرفته ام . دقیقا غبار جلوی چشم هام را گرفته است .. جایی را نمی بینم . دلم می سوزد. دلم برای انسوی دیوار.
من طرحی ریخته ام ...

● کسي که گفته :"ترجيح مي دهم خوش شانس باشم تا يک آدم خوب" نگاه عميقي به زندگي داشته.
مردم از روبرو شدن با اين مطلب که بخش عمده اي .از زندگي به شانس بستگي داره، مي ترسند فکر اينکه چيزهاي زيادي در زندگي .خارج از کنترل شما هستند، هراس آوره.
اینها نریشن ابتدایی فیلم Match Point اخرین ساخته ِوودی آلن است در ادامه توپ تنیسی می بینیم که آرام از بالای تور به چپ و راست می رود. در لحظه ای توپ درست به لبه ی تور می خورد و عمود بر زمین آرام بالا می رود و نریشن ادامه پیدا می کند:
در مسابقه لحظاتي هست که توپ به بالاي تور برخورد مي کند و در کسري از ثانيه، يا به جلو ميرود .و يا برمي گردد با کمي خوش شانسي، به جلو ميرود .و شما مي بريد و يا این اتفاق نمی افتد و شما می بازید.

● شهبانو به شهوت فرشته را در آغوش گرفت و گفت :
- پسرم، هر چه بخواهی، هر چه تو قصد کنی. بیا نظاره کن ماه تار گشته است، و هیچکس نمی تواند برما چشم دوزد.
بعد به لوط و زنگی اشارتی کرد که بروند. فرشته شهبانو را در آغوش گرفت و گفت:
- بیا برویم ... آسمان و زمین برایم بسنده نبود. لکن پستان هایت بیش از حد کفایت است. لمسشان می کنم و توان می گیرم و دیگر خوفی به دل راه نمی دهم. بیا، بیا، برویم ...

سودوم و گومورا - نیکوس کازانتزاکیس