خط سوم




صداها را می شنوم ... پس چی ! ... راست گفتی امشب شب قدرمان است و قدر را ندانسته بوديم و قدرمان را نيز .. نشسته بودی , صدايت می امد , محو بود ولی می امد . صدای سينه زدن بلند بود : تق , تق , تق ... ولی صدايت را می شنيدم : بهشت را به هشته ام , بهشت را به هشته ام ...تق , تق , تق . چراغها خاموش بودند , خون از کشاله های معطر فوران می کرد و جوی باريکی درست شده بود از وسط اتاق شروع می شد . بعد دور تادور اتاق را می گشت تا از فضای خالی زير درب بيرون برود . اين چه خونی است که لخته نمی کند ! همينطور جاريست .
آه . پناهم بده : حالت چهره اش داغون تر از آن بود , جيغ نمی زد , داد نمی کشيد , رنج ها را مزمزه کرده بود ... از هر کدام جرعه ای , بعد هی تف می کرد , تف , تف , تف . صورتش باز شده بود و داغون بود . گونه هايش حتی به خاکستری می زد , پوستش شبيه لباس کهنه سربازی شده بود , نفس نمی کشيد ولی زنده بود , انزال را پشت سر گذاشته بود , صدايت می آمد ...
گفتی : قاف ! ... سرم را چرخاندم , قاف خيلی بلند بود , يک بار از دور قله هايش را ديدم انگار که توی خواب باشم يا قاف از خواب مرا ببيند ... پسر ! انگشتانم تاب اينهمه تعليق را ندارند , انگشتانم پوست انداخته اند , پوست های تازه دارند ترک می خورند , حس می کنم خودکار به انگشتام چسبيده است , نمی دانم انگشتام می نويسند يا خودکار ... جوهر از کداميک می چکد ؟ . خون از انگشتانت , آرام و لزج مثل کشاله معطر , قلپ قلپ ور می آمد روی وبلاگت , من دارم خون را با کلماتت می خوانم . دست قاف را گرفته بودی توی آن سرما , از تتن تن تناها ياهو عبور می کردی ... تتن تن تناها ياهو ...