بهتر است خيال برت ندارد، آدمها چيزي براي گفتن ندارند. واقعيت اين است كه هر كس فقط از دردهاي شخصي خودش با ديگري حرف مي زند. هركس براي خودش و دنيا براي همه. عشق كه به ميان ميآيد، هر كدام از طرفين سعي ميكنند دردشان را روي دوش ديگري بيندازند، ولي هر كاري كه بكنند بينتيجه است و دردهاشان را دست نخورده نگه ميدارند و دوباره از سر ميگيرند، باز هم سعي ميكنند جايي برايش پيدا كنند. ميگويند:" شما دختر قشنگي هستيد." و زندگي دوباره آنها رابه چنگ ميگيرد، تا وقتي دوباره همان حقه را سوار كنندو بگويند:" شما دختر خيلي قشنگي هستيد!"
وسط اين ماجرا به خودت مينازي كه توانستهاي از شر دردت خلاص بشوي، ولي عالم و آدم ميدانند كه ابدا حقيقت ندارد و در بست و تمام و كمال نگهش داشتهاي، مگر نه؟ وقتي كه در اين بازي روز به روز زشت تر و كثافت تر و پيرتر شدي، ديگر حتي نميتواني دردت را و شكستت را مخفي كني، بالاخره صورتت پر ميشود از شكلك كثيفي كه بيست سال و سي سال و بيشتر از شكمت تا صورتت بالا ميخزد. اين است چيزي كه انسان به آن ميرسد، فقط به همين، به شكلكي كه عمري براي درست كردنش صرف كرده، ولي حتي در اين صورت هم ناتمام است، بس كه شكلكي كه براي بيان تمامي روحت، بدون يك ذره كم و كاست لازم است، سخت و پيچيده شده است.
سفر به انتهاي شب – لوئي فردينان سلين