خط سوم
کم کم داره حالم خوب ميشه , بعد از چند روز که واقعا ريخته بودم به هم , خستگی , اعصاب داغون , و کارمداوم چيزی برا آدم نمی ذاره. نمی فهمم چه مرگم بود , نه اين که اصلا نفهمم , ولی واقعا بعضی وقتا آدم کم می اره و من اين چند روزه کم آورده بودم , خدا رو شکر اين دورو برا نيومدم , که ابرو ريزی مِشد, يه هو ميبينی دو سه سال گذشته و تو فرصت نکردی وايستی , به دورو برت نيگا کنی , ببينی کجا وايستادی , چيکار ميخوای بکنی , همين جور خودتو زدی به اون راه , هی داری وول ميخوری, که چی بشه؟.... واين ادمو عذاب ميده که فرصت انديشيدن نيست , که فرصت تمرکز نيست, که فرصت تصميم گيری نيست , که روز مره گی داره بيداد ميکنه , که زندگی چه رسم احمقانه ای به نظر می آد , که داريم به همه چی عادت می کنيم .....
و دارم به سهراب فکر می کنم , که اينهمه سر سبزی رو از کجا آورده اين همه نشاط رو . حتی غمگين ترين لحظاتش هم شيرينه
... من در اين تاريکی , فکر يک بره روشن هستم
که بيايد علف خستگی ام را بچرد....