خط سوم
عجب روزی بود برام ديروز, ترکيبی از سر درد , هيجان , اشک , دلتنگی , ذوق زدگی و ... شب که داشتم می رفتم خونه , خستگی امانمو بريده بود , زنگ درو که زدم چراغای خونه خاموش شد , حدس زدم که بايد منتظر چيزی باشم , ولی نه اون چيزی که بعدا ديدم ... در اتاقو که باز کردم شوکه شدم , از دم در تا اون ور پذيرلئی دالانی از شمعهای روشن همه جارو پر کرده بود فقط می شد از تو اون دالان عبور کرد , که منتهی می شد به ميزی که با نهايت سليقه چيده شده بود , محصور در بادکنکهائی که از سقف اويزون بودن و غرق گل .... يه شام مفصل , يه کيک فوق العاده قشنگ , و يه کادو خيلی ناز که همشونو موسيقی پائيز طلائی جادويش ميکرد..... آره من متولد شدم ! اما! ..... راستی جشن تولد دو نفريش يه چيز ديگه س.