خط سوم




لب پنجره، يک انگشت گرد و خاک نشسته بود. تو قاب پنجره اما يک توده ابر سفيد نيمه خاکستری، با انحنهای ملايم جا گرفته بود. بر خلاف اين چند مدت سرمای هوا اون تيزی سابق رو نداشت. شايد هم از نرمی اين ابرها بود که هوا انقدر لطيف شده بود.ابرها زيادی اومده بودند نزديک زمين و آدمو هوايی می کردند.
روز امتحان نظام مهندسی هوا ابری بود؛ همه ی آئين نامه ها و جزوه ها رو تلنبار کرده بودم رو زانوهام، نمی تونستم تکون بخورم، می ترسيدم همشون يهو بريزن. سمت چپم، صندلی بغلی مثل هميشه مايا کوفسکی نشسته، همون پالتو که تو پوستر اتاقم هست تنشه، يقه هاشو داده بالا، کراواتش ديده نمی شه .راحت لم داده، پاهاشو انداخته رو هم. تو خطوط ورقی که زير دستشه دقيق می شم، می خوام ببينم سوال دو، تعريف شکل پذيری سازه رو کدوم گزينه جواب داده؟ نوشته است: جانم، بر بلندای مغاک، ريسمانی کشيده است، بر جانم، بند می بازم. از سوال می گذرم.برمی گردم سمت راست، برادر بزرگتر قصه ی فيلم نامه ام با اون ريخت داغونش اونجا نشسته. از تعجب نزديکه کتابها بيفتن. می خوام سرش داد بکشم: توی الاغ اينجا چيکار می کنی؟.اما، جلسه ی امتحانه. رو بازوی صندلی، روی ورقه ی سوالها يه پاکت بزرگ تخمه گذاشته، دور ورش به شعاع يک متر پر از پوست تخمه است.يه مجله ی رنگ و رو رفته ی اطلاعات هفتگی مال دهه پنجاه دستشه و با ولع داره می خونه. برای اولين بار ازش بدم می اد، تو دلم می گم همون بهتر که آخر سر دادش کوچيکه طبقه ی بالا با اون دختر خوشگله که دوسش داری حال می کنه تو هم اون پائين خودتو دار می زنی. همون بهتر! زندگی جای امثال تو نيست که. ظريب الاستيسيته ی ذهنم از سازه ای بتنی که سهله ، از مواد رزينی هم بالا زده. اه ، من کی اين فيلمنامه رو تمومش می کنم؟ آئين نامه ی 2800 زلزله رو از تو کتابا در می آرم بيرون ، صندلي هاش چقدر راحتن، من تو خونه هم از اين صندلی ها ندارم، يه روز بالاخره ازاون مبل خوشگلها می گيرم، که توش لم بدم و ماريو باراگاس يوسا بخونم! دکتر می پرسه: مشکل اصليت چيه؟ سردرد هام آقای دکتر. گوارش چی؟ آره معده هم که هميشه خدا می سوزه. از خودت بگو؟ می گم آدم خوبيم ! می خنده. از روحياتت بگو. تحصيلات؟ شغل ؟ چه مزه ای رو دوست داری؟ مزه برام مهم نيست دکتر.
يه لب تاپ Hp با مونيتور پونزده اينچ گذاشته رو ميز کارش هر چی از دهن من در می آد می ريزه اون تو، از اين بغل که نگاه می کنم می تونم تشخيص بدم که رزوليشن مونيتورش رو 768*1024 تنظيم کرده.ميگه آقا شما نه تحصيلاتت به روحيه ات می خوره نه کارت به هيچ کدوم! جمع اضدادی. و می خنده، منم می خوام باهاش بخندم اما يه سوال عجيب می پرسه: از چی می ترسی؟ يه لحظه فکر می کنم. مامان اگه الان بود می گفت از خدا. می گم از تنهايی! شايد مامان هم از ترس تنهايی باشه که اينقدر از خدا می ترسه. باز لبخند می زنه . لبخندش مجبورم می کنه که توضيح بدم: از اين تنهايی های فيزيکی نه ها! از اونا که آدم هول ورش می داره هيچی اين تو نباشه از اون تنهايی هايی که ... ديگه نمی فهمم، باز می پرسه ، باز جواب می دم، سوال بيست ودو رو اصلا بلد نيستم، اصلا تو باغ مبحثش هم نيستم، ديگه جواب نمی دم، خودش داره حرف می زنه ، نسخه مو داره توضيح می ده. وقت جلسه تموم شده، مايا خوابش برده. از برادر بزرگتر فقط تخمه هاش مونده، همه رفتن، باز که اينجا تنها موندم من. ورقه ی سوالها می مونه تو دستم، نسخه ی دکتر هم اون يکی دستمه...
می رويم ... وعده آنجا که ، روز و شب را با هم آشتی است، صبح نزديک است. شب بخير!