خط سوم


احساس می کنم زندگی دريايی است. تاريک ، هيچ آفتابی بر فرازش نمی تابد. تو ، با اولين کشتی که از اين حوالی می گذشت رفته ای. من مانده ام با تنهايی جزيره ای متروک. انگار هيچ انسانی روی زمين نيست، نبوده است . دور شده ای، دور. دست تکان می دادی ، من می ديدم. چراغهای کشتی کم کم فرو رفتند در تاريکی. من از تو جا مانده ام . فرياد می زدم : من اينجا جامانده ام ... نشسته ام بر ساحل، خيره به موج ها، به ردی  از رفتنت که  روی  آب مانده است. به انتظار بادی ، به انتظار عبوری، به انتظاری ...