خط سوم


به يک عکس نقيض نگاه می کند، به عکس نقيض خودش. که می توانست تا بشود، مانند يک آنقدر ساده که ولو شود روی چمن های ميدان آزادی وآن مرد عکاس، همان که هميشه کلاه حصيری دارد، ازش عکس بگيرد. که بزرگترش را بتواند بگذارد روی طاقچه ی گچی پهلوی آيينه. که می توانست تا بشود که متنفر نباشد از اينکه عکس خودش را به ديواری زدن را تا چه رسد پس زمينه اش آزادی باشد و چمن باشد و ...
به يک عکس نقيض نگاه می کند، به عکس نقيض خودش که می توانست تا بشود شبيه همان پسر جوانی که روی فرغون گردوی تازه می فروخت. گردوی تازه مانند شير. که می توانست انقدر رها، که بشود تا به ابد گردوی تازه می فروخت: آقا گردوی تازه دارم ... گردو ... دانه ای هم می فروشم، اگرپول کمی داريد، چند دانه بخريد. که می توانست تا به ابد دست هاش مانند پسر جوان از جای بوسه ی گردوها سياه بود. سياه و زرد. و آنچنان که از ته دل بود که می خنديد و ياد نداشت تا بخال کمی حتی شبيه آن پسر جوان خنديده باشد.
عکس نقيض خود را به شکلی ديگر. نگاه کن: به جای هر پست تازه ی وبلاگش يک بستنی قيفی بزرگ می خريد، از آنها که روبروی آن پارک بزرک پيدا می شود، از آن بلند ها، که تاب می خورند می روند تا بالا - بستنی قيفی شبيه لوبيای سحر آميز - يکی از همان ها ، و اطراف می داد به دست پسرکی آدامس فروش و نگاهش می کرد، درست به جای هر پست ، به چشم های پسرک خيره می شد، که بستنی می خورد و چه متن ها که منتشر نمی کرد.
به يک عکس نقيض نگاه می کند، کمی شبيه هميشه ها .به يک دوست داشتن که عاری از تصاحب باشد. به يک عشق که عاری از غرور باشد عاری از خود شيفتگی ... به عکس نقيضی که نبوده است .