خط سوم




تناسخ.
نوشتنم هم شده چيزی مثل خواندنم.بريده بريده، پرت و خالی از تمرکز. ازاين برچسب چی ميشه فهميد؟ بيانگر چه چيزی ميتونه باشه؟ خستگی تن؟ فرسودگی روح؟ فرسودگی روح ...ساعت يک نصف شب، پای پياده، حد فاصل بين محل کار تا خانه را چگونه می روی؟با کدام پا؟ با کدام ذهن؟ با کدام دل؟ حد فاصل بين دل آشوبگی تا آسايشی کم مجال را چگونه می پيمايی؟ سکوت مطلق شب، به عادت ذهنت باور نکردنيست، آنقدر باور نکردنی که توصيفی برايش نمی يابی. غير از آن، چيز عجيب ديگری هم هست. لطافت سفيدی که زمين را به آسمان دوخته است. سکوت مطلق شب چيزی از شکوه برف کم نمی کند. کثافت زمين لايق اتصال به آسمان نبود. برف اما ، ابتدا غسل می دهد، سفيد می کند، بعد به يک بيکرانگی وصل می دهد. هيچ ردی از هيچ سمتی نيست. درختها ، سفيدی ،پياده روها ، سفيدی. همه جا ... می ايستم به تماشا، پشت سر ردی از پاهام به قلمرو پاک برف جسارتی کرده است. شرمنده ام. کاش پرواز يادم بود. کاش سنگينی تنم ازحد خراش برف ها کمتر بود. آه خدايا! اينبار که گذشت. ديگر باری اگر خواستی در اين چرخه ام بچرخانی، حال برف را رعايت کن، حال مرا رعايت کن. شايد اگر گنجشکی بودم به حال زمين بهتر بود. به حال برف بهتر بود، به حال خودم بهتر بود. حتی اگر در سرمای شبی تيره روی پشت بام خانه ای، پرهايم را جمع می کردم، گردن نحيفم را خم می کردم و از شدت سرما زير برف خشک می شدم. صبح فردايی شايد بچه های بازيگوش خانه، تن نحيف گنجشکی با پرهای بهم چسبيده را از زير برف بيرون می آوردند و لحظاتی را شادمانه سپری می کردند.
اينبار که گذشت، دفعه ی بعد کمی ما را رعايت کن.