خط سوم


امروز صبح، مثل همه ی صبح های ديگر برای من و تو، دختر از خواب بلند شده بود و خيلی قبل تر از انکه چشمش به آفتاب بيفتد و خيلی قبل تر از آنکه به ياد صحنه های ديشب بيمارستان بيفتد و حتی بيش از آنکه صدای ناله های اتاق بغلی را بشنود، يادش افتاده بود که از امروز بايد حواسش باشد که ديگر خبری از آن دست سنگين، بزرگ، بی دريغ و مطمئن نخواهد بود. دستی که هر بار که بر شانه اش می نشست، فرار هرچه دلشوره و غم بود. يادش آمد که بايد قوی تر باشد. يادش آمد...
مرگ ، چه تلخ ، چه سرد ، چه سنگين،
مرگ پدر ...