خط سوم


از اين تن خاکی اين عقده های حقير سالهاست تا به کی خواهيم نشست؟ ساعت حوالی چهار است هنوز خواب دور از چشم هام ناز و کرشمه می ايد . چه غم ! فردا روز ديگريست. هشيار می شوم : ساعت چهار است. ديگر فردا شده، الانم همان فرداست. نگاهی پشت سطور تلنبار می شود. نزديک های صبح است. هيچ صدايی نمی آيد. الا تواضع نياز قامتی که از خم محراب خميده تر می شود. سر بربالش ، دست به پيشانی، افق نگاهی از ابرها بالاتر می زند، بالاتر می زند، سبز می شوم، سبز تر، سبزی به فيروزه می زند، گنبد فيروزه ای مسجد گوهر شاد را بالا می روم. نور می زند به چشم هام چرا صدای نقاره ها نمی آيند؟... بايد بنشينم و انگشتانم را حلقه کنم و دستهايم را روی زانوانم بگذارم و چشمهايم را ببندم و فکرهايم را توی شط سبز رنگی بشويم، فکرهای شسته را اويزان روی طناب سکوت بگذارم: همينجا بمانيد امشب کار دارم! سجاده دورتر ازمن ايستاده است هميشه، فکرها هستند هنوز، آرام، آرام با شط سبز می روند... چقدر بايد اينجا بنشينم، تا مرا هم رد سبزی ببرد؟ چقدر؟ مگر نه اينکه نقاشی از بوی اطلسی هايی که می کشيد مست شد و رفت .