خط سوم

قانون عليت يادگاری از اعصار گذشته است که مثل سلطنت باقی مانده است، زيرا به اشتباه فرض می شد که ضرری نمی رساند ! - راسل -


همه چيز از آن تابستان روشن و شيشه ای سال هفتاد شروع شد، آن سال جزو سالهايی بود که هنوز همه چيز اينقدر يکنواخت و مضحک به نظر نمی آمد. هنوز انتظار چيزی را داشتی، هنوز به وجد می آمدی و اشتياق انتظار هنوز نمرده بود. اگر قرار باشد اتفاقی بيافتد، مهم نيست جرقه ی اوليه اش انقدر مسخره باشد که بعد ها از به ياد آوريش به کل سرنوشت خنده ات بگيرد. فرض کن اين اتفاق چنين باشد: شما بايد سرتان را اصلاح کنيد. اما فرصت بسيار کمی داريد، نشسته ايد تا کار آرايشگر تمام شود و نوبت شما برسد. از بخت بد ايشان کارشان تمام شده است ولی به جهتی که نمی دانيد و لجتان را بالا می آورد موهای مشتری اش را با دست يکی يکی جابجا می کند... وبه ساعت نگاه می کنيد، وقت می گذرد ولی بايد صبور باشيد تا نوبت شما برسد . برای فرار از اين فشار به روزنامه های پخش و پلا روی ميز کوتاه جلوی تان پناه می بريد، اولين صفحه ای که باز می کنيد، جرقه ی ان اتفاق زده می شود. درست است توی همان آرايشگاه و توی همان وضعيت اسفبار. نگاهتان به خبر کوتاهی می افتد: کتاب تحليلی از ديدگاههای فلسفی فيزيکدانان معاصر نوشته ی دکتر گلشنی . کتاب برگذيده ی آن سال شده است. شما کتابهای زيادی می خوانيد، بعضی از آنها وقتی برگ آخر را خوانديد به کل از صفحه ی ذهنتان پاک می شوند ... کارکردشان در همان لذتی است که هنگام خواندن داريد. بعضی هاشان در حد يک جمله يا يک کلمه حتی، هميشه با شما خواهند بود همانگونه که فرمينادازا از عشق سالهای وبا يا مثلا هولدن از ناتور دشت، دسته ای ديگر کتابهايی هستند که وقتی خواندنشان را تمام کرديد بی انکه عبارت خاصی را در ذهن شما جا گذاشته باشد در ذهنتان ادامه پيدا می کند. درست زماني که فکر می کنيد از جو کتاب خارج شده ايد، تازه اثرات ان اشکار می شود، بی انکه بخواهيد و بی انکه بدانيد، آرام می نشيند روی ديدگاهی که نسبت به زندگی داريد، ديدگاهی که نسبت به رويداد ها داريد .
همه چيز از تابستان روشن و شيشه ای سال هفتاد شروع شد . ديگر چيز زيادی از ان اصلاح يادم نمانده است؛ ولی تمام چند ماه بعد را خيره مانده بودم به ان دو شکاف آزمايش معروف و کمی انسوترش که الکترون های عبور کننده از اين شکافها چه رفتاری دارند .. موجی؟ يا ذره ای؟ و اين حقيقت وحشتناک که بسته به نگاهت رفتار الکترون ها فرق می کرد .. عجيب است درک اين معنا که حقيقت از نگاه تو شکل می گيرد واقعا خرد کننده بود . حتی خود اين موضوع که ازمايشی فيزيکی منجر به نتايجی فلسفی و حتی عرفانی بشود، انقدر محسور کننده بود که جوان جستجو گری را سالها به دنبال خود بکشد. هايزنبرگ می گفت : هستی شناسی ماترياليسم مبتنی بر اين توهم است که واقعيت مستقيم اطراف مارا می توان به حوزه ی اتمی تعميم داد، اين تعميم غير ممکن است، زيرا اتم ها شی نيستند. ولی اين تعميم ممکن بود ، نه تنها اشيا ، که حتی اخلاق هم ، که حتی ايمان هم .. که حتی اصول هم . به تعبير يوردان : رخنه در زنجيره ی علل راه را برای آزادی اخلاقی باز می کند . بگذريم...
امروز که چيزی از شور شوق ان سالها نمانده است، به باوری ديگر رسيده ام .. اينکه بايستی ..و بايستی حلقه ای باشد تا تمام هستی ات را به آن بياويزی . حتی اگر خود آن حلقه روی زمين و هوا آويزان باشد. امروز ترجيح می دهم تن بدم به همان عليتی که خشتکش روی هواست ... تا بتوانم قدم بزنم ، نفس بکشم و از نگاه تو سير نشوم .. امروز درد بزرگتری دارم، برايت خواهم گفت ...