خط سوم

مرد : چهره ات در كليسا مثل مرده ها شده بود.
زن : يه كم مرده بودم.
مرد : اگه عاشقت شدم چي؟
زن : .. مثل روشن كردن شمعي تو يه اتاق پر از شمعه ..
مرد : ژاپوني ها گل پرورش مي دهند تا پژمردن آن را ببينند.
زن : تو از مرگ مي ترسي، من از زندگي ...*



چيزي كه بعد از ديدن از ميان ابرها فوق العاده برايم عجيب مي نمود اين بود كه چطور مردي در 83 سالگي همان دغدغه ها و همان ذهن مشغولي هاي چهل سال پيشش را حفظ كرده باشد. با همان نبوغ با همان قدرت و با همان هنرمندي. چون غالبا اين طرفها عادت كرده ايم هر چند سال يك بار كل دانسته ها و فلسفه هايمان را خانه تكاني كنيم و آدم مد روز جديدي باشيم . البته مرد روزگار خويش بودن بحث ديگريست . اتفاقا تفاوت هاي ازميان ابرها با مثلا سه گانه ي شاهكارهاي چهل سال پيش نشان مي دهد كه فيلمسازمان علي رغم سنش چقدر روح زمانه را درك كرده است و حتي پا به پاي جوانها مي تواند راه بيايد. مردي كه استاد سينماست . معمار سينماي مدرن نام گرفته است. بعد از سكته ي مغزي در 1985 قسمت راست بدنش بكلي آسيب ديده است و روي صندلي چرخ دار حتي نمي تواند انگشتانش را بخوبي تكان بدهد. چطور بعد سالها دوباره چنين اثر هيجان انگيزي خلق كرده است.






اين نوشته نه نفدي برفيلمي هست نه حتي سعي در شناساندن فيلمسازي. شايد تنها مونولوگي باشد در مقابل زيبايي عميق و وصف ناپذيري كه البته تجربه اي كاملا شخصي است . چرا كه دوستداران روايت هاي دراماتيك، قصه هاي پر پيچ و خم، گره افكني ها و گره گشايي ها با ديدن فيلمي از آنتونيوني بشدت سر خورده خواهند شد. اين را حتي از حرفهاي سرجيولئونه كه استادي قصه گوست مي توان فهميد، كه انتونيوني را فيلمسازي متوسط مي داند كه دليل علاقه فرانسوي ها ا به فيلمهاي او را نمي تواند درك كند. با اينحال خود او نيز با اينكه مي گويد پايان بندي اگرانديسمان را نمي تواند بفهمد اما اذعان مي كند كه اين فيلم شاهكاريست كه با اثار برجسته هيچكاك مي شود مقايسه اش كرد.
در از ميان ابرها صحنه ي عجيبي هست . دوربين از بالا پلكان مار پيچ بلندي را نشان مي دهد، مرد به دنبال زن از پله ها بالا مي ايد . اتاق زن درست وسط پله هاست . شكل قرار گرفتن در خانه در ميان پله هاي چرخان به شكل غريبيست . نه پاگردي، نه راهرويي ، درست چسبيده به پله ها دري هست كه به خانه ي زن گشوده مي شود و پله ها همچنان به بالا ادامه پيدا مي كنند . اين كنايه ايست به موقعيت آدمهاي انتونيوني ، در ميان پله ها و در گذري مداوم ،آنها وسط پله ها مي ايستند و زن در خانه را باز مي كند.لحظاتي بعد دست هاي مرد را مي بينيم همراه اشتياقي قابل درك كه سعي مي كند چيزي را در تن گرم زن بيابد. چيزي كه فقدان آن دستمايه ي تمامي فيلمهاي آنتونيوني است. بنابراين عجيب نيست كه چنين شروعي عاشقانه به هم آغوشي شور انگيزي ختم نشود و همچنان كه زن لخت مي ماند ، مرد لباسهايش را مي پوشد و بي كلامي مي رود انگار از ان پله هاي مار پيچ به داخل خانه نپيچيده باشد و پله ها را بي توجه به زن بالا رفته باشد. زن سردش مي شود و از پنجره رفتن مرد را نگاه مي كند.






در فيلمهاي انتونيوني چيز غريبي وجود دارد كه مرا بشدت تكان مي دهد . فرض كنيد در صحنه اي دو نفر با هم بحث و بگو مگو داشته باشند. در لحظه اي جدال اين دو به اوج مي رسد و با گفتن جملات تندي از هم جدا مي شوند. از اين صحنه به بعد كارگردان چون لحظه ي اوج و كشش آن صحنه تمام شده سراغ بقيه ماجرا يا صحنه هاي ديگري مي رود. انتونيوني اما تازه بعد از اين لحظه ي اوج كارش شروع مي شود . او آدمهايش را در لحظات تنهايي و كلافگي دنبال مي كند. فكر كردن هاشو، درگيري هاشو، راه رفتن هاي بيهوده شو و خستگي هاي دنباله دار روزمره ي شخصيتها يش را با جزئيات نشان مي دهد. اين صحنه ها از ديدگاهي شايد، ملال آور و خسته كننده باشند، اما اگر حوصله ي تعقيب و گريز، انفجار هاي مهيب ، خشونت بي حد وحصر و سينماي تكنولو‍‍ژيك را نداشته باشيد، چنين اصالت و بداعت از چشم دور مانده اي به هيجانتان خواهد آورد.

يادم مي ايد بهار چند سال پيش در ريميني، زير گنبد گراند هتل كه هنوز دورش سيم خارداري كه هر زمستان مي بستند وجود داشت، دو دختر تقريبا 9 ساله داشتند بازي مي كردند. يكي از آن ها دور سيم خاردار دوچرخه سواري مي كرد. ديگري با چابكي روي يك ميله ي پارالل رفت، با دست هايش عمودي روي آن ايستاد، پيراهنش روي صورتش افتاد و پاهاي لاغرش در هوا ماند. بعد پايين آمد و دوباره بالا رفت . دخترهاي فقيري بودند. دختري كه دوچرخه سواري مي كرد آواز خوانان فرياد مي زد: " اوه چه عشقي، اوه چه عشقي!..." از ديده پنهان مي شد و دوباره بر مي گشت : " اوه چه عشقي، اوه چه رنجي!". صبح زود بود و غير از من و آن دو دختر، هيچكس در ساحل نبود. صدايي ديگر بجز امواج و صداي فرياد شكننده ي عشق و رنج نبود. بقيه ي آن روز اين براي من يك فيلم بود**

اغلب شخصيت هاي آنتونيوني آدمهاي هنرمند و از طبقه ي متوسط به بالاي جامعه اند – كه خود نيز چنين بود- تم مورد علاقه او كه در سه گانه اش جلوه بيشتري دارد، اليناسيون ، يا از خود بيگانگي است. بي خود نيست مونيكا ويتي – بازيگر اغلب اثار انتونيوني – را لقب ملكه ي اگزستانزياليسم داده اند. زني كه نه مي خندد و نه زياد گريه مي كند با چشم هايي كه پشتشان يك دنيا حيرت خوابيده است و زيبايي تختي كه گاه تا حد يكي از عناصر صحنه خالي از احساس مي نمايد.
در شب، جوواني قبل از اينكه وارد خانه ي مهماني شب بشود روي پله ها كتاب خوابگردها نوشته ي بروخ را مي يابد . كنايه ي بجايي است از ادمهاي مهماني . همانند خوابگردهايي در طول شب راه مي روند و حرف مي زنند . اين حتي مي تواند در اكثر فيلمهاي آنتونيوني تعميم داده شود.
در مورد نقش و اهميت لوكيشن ( مكان ) در اثار انتونيوني كم گفته نشده است در واقع مكان نه به عنوان بستري براي شكل گيري قصه ها ، بلكه خود همچون بازيگري نقش اول در صد بالايي از بار فيلم را به دوش مي كشد. از ارادت خاص ويم وندرس به انتونيوني خبر داشتم اما تازگي ها در مرور دوباره ي پاريس تگزاس از اين زاويه نگاه كردم كه چقدر وام دار استادش شده است ؟ برايم جالب بود كل ساختار پاريس تگزاس اداي دين به انتونيوني است . خاصه آن راه رفتن آدمها در چشم انداز هاي دور ، صحراهاي لخت و گم و گور كه آدمهاي بهت زده و حيران را احاطه كرده است. در شب يك منزل اشرافي اين نقش را دارد. در كسوف خيابان ها، پياده رو ها و معماري مدرن ساختمانهاي شهري ، در ماجرا سواحل صخره اي و زيباي جزيره اي توريستي، در قله ي زابيرسكي كويري دور افتاده ، در صحراي سرخ دودكش ها و ساختمانهاي صنعتي . نحوه ي نگرش فيلمساز به اين مكانها چيزي فراتر از يك لوكيشن صرف و معمولي است. بطوري كه مشخصا در بيست دقيقه پاياني كسوف كل قصه و آدمهايش را رها مي كنيم و مي نشينيم به تماشاي مكانهايي كه فيلمساز نشانمان مي دهد. تصاوير به گونه ايست كه اين واقعيت با تمامي تلخي و كوبندگي اش به آدم القا مي شود كه اين قصه ، قصه ي تمامي آدمهاييست كه در اين مكانها وجود دارند با چند نماي به هم پيوسته از داخل شهر، چهار راهها، آپارتمانها و... به طرز رعب آوري تلخي فيلم در كل شهر بسط داده مي شود . اينجا همانجاست كه نفس بيننده بند مي آيد.
ديدن چند باره ي اين فيلم ها چنان شوقي در روان خسته ام برمي انگيزاند ، كه هوس مي كنم ساعت ها در مورد تك تك لحظاتي كه ديده ام و تجربه كرده ام بنويسم . اما قطعا تمامي كتابها و مقاله هايي هم كه تا اكنون نوشته شده حق مطلب را ادا نكرده اند .و نه حتي آن نامه ي ستايش آميز رولان بارت كه خطاب به انتونيوني نوشته است . چون در برابر چيزي كه ديدني است فقط بايد نگاه كرد.


* از گفتگوهاي فيلم " از ميان ابرها "
** از لحظه ها و حالتهاي الهام بخش نوشته ي انتونيوني