خط سوم


" مني كه دست ندارم، چگونه كف بزنم؟ "
يك كوچه ي بلند بود، خاكستري، تنگ ،با ديوارهاي آجري بلند. وسط كوچه حيران ايستاده بود. نه پشت سري نه رو به رويي. نه رفتني ، نه ماندني. جريان سردي از زير گوشهاش مي لغزيد. خواب ديد وسط كوچه سرگردان مانده. بازوي دست راستش را بالا آورده بود، پيراهني تنش نبود كه رنگش را فراموش كنم. امروز قيافه ي همه ي آدمهاي قصه ام از يادم رفته است. سرش را چرخانده بود و از خيلي نزديك پوست بازويش را مي ديد، آنجا كه رگهاش كبود و متورم، تند مي زد.دست و بازويش به نظرش قوي آمده بود. مثل دستهايي كه سالها بيل زده باشد. حس كرد پوست بازويش از حجم عضلاتش كشيده مي شود. چه خوب كه اينقدر قوي شده است. با اين دستها حتي مي شود صاف از اين ديوارهاي خاكستري بلند كه خاك از لاي بند هاش مي ريزد بالا رفت. جريان سردي از زير گوشهاش رد مي شد. درست وسط بازوش چسبيده به آن رگ برجسته ي درشت، چيزي به نرمي تكان مي خورد. با انگشت دست چپش آرام روي پوستش آنجا كه نازك مي نمود كشيده بود. فكر كرده بود پوستش به انگشتش چسبيده است. لايه ي نازك كنار رفته بود و دهانه ي حفره كوچكي را روي بازويش ديده بود. به يادش آمد خواب ديده است كه چيزي شبيه پاهاي حشره اي از دهانه ي حفره پيدا شده بود. با تعجب سرش را جلوتر برده بود با انگشتاش پوست باقي مانده ي روي حفره را كنار زده بود . تنه ي حشره هم پيدا شده بود . آرام از پاهاي حشره گرفته بود و بيرونش آورده بود. خواب ديد دومي و سومي را هم همينجوري بيرون آورده بود. يادم نمي آد حشره ها چه شكلي بودند. كمي شبيه شبپره بودند پاهاشون اما بلند تر بود. تكان نمي خوردند، معلوم نمي شد مرده اند يا نه. با بازويي كه وسطش حفره داشت ايستاده بود و فكر كرده بود دستي كه حشره داشته باشد كه ديگر دست نيست. باد ، كف كوچه سه حشره ي مرده را به سمت گوشه ي ديوار كنار خاك هل مي داد و درست به خاطر نمي آورم مردي كه وسط بازوش حفره داشت هنوز آنجا بود يا دور شده بود.