خط سوم






گوش کن : وزش ظلمت را می شنوی

آه , راسکولنيکف عزيز و بيچاره ام , می تونی اين گوشه بشينی و وبلاگتو بنويسی . يا همين بغل ريلکس کنی و ساعت ها بشينی با صدای خش دار جيمز هتفيلد صدها بار همنوا بشی که : Nothing else matters وفکر کنی که واقعا هيچ چيزی مهم نيست و هيچ چيزی مهم نيست و هيچ چيزی مهم نيست ... فکرشو بکن , نه تبری برات مونده ,نه حتی اون پله های تنگ که دلواپس ازشون بالا بری ...و نه حتی پيرزنی ربا خوار... که : همه جا که سرتو می چرخونی پيرزنی ربا خوار با دندونهای طلاو پشتی خميده بهت لخند می زنه - پيرزن هايی هزار بار زشت تر از اونی که تو تخيل داستايوفسکی بوده - تبر رو می خوای رو کدومشون بلند کنی ؟... پيرزن های ربا خوار با تابلوهای رنگی فلکس فيس , پيرزن های ربا خوار با محاسن مرتب , پيرزن های ربا خوار سه تيغ کرده با ادکلن های گران قيمت و برج های هزار طبقه ...
آه ... راسکلنيکف عزيز و بيچاره ام همينجا بشين و يقه پالتوی بلند و ژنده ات را انقدر بالا بده که حتی چشمانت هم ديده نشوند ... امروزه روز اينجا ها نه حتی سونيايی که عاشق چشمان تب کرده ات شود .

وعيسی که بشدت در خود فرو رفته بود , نزديک قبر آمد و آن غاری بود که سنگی بر سرش گذارده بودند . عيسی گفت : سنگ را برداريد , مرتا , خواهر ميت گفت : ای آقا , اکنون ديگر متعفن شده است , چون چهار روز تمام گذشته است .