خط سوم
نيايش

فکر می کنم نيچه بود که گفت : خدا مرده است . برگمن تو فيلم سکوت يه جور ديگه شو می خواست برسونه . اينکه خدا سکوت کرده است ... يعنی اينکه تو اين سيستم اصالت بشر , اصالت لذت , جايی برای خدا نمانده است . و باور کن که نمانده است . و من هر چقدر که نگاه می کنم , حتی لای اين شب بو ها , پای آن کاج بلند ... جز صدای , بی صدای مبهمی به گوشم نمی رسد . و چقدر درد ناک است که سينه ات پر از جريان آفرينش باشد و دست هات که از خواهش تعظيم بسوزند و قبله ای نباشد ... چقدر دردناک است .
ولی باور کن تمام اين سالها که بازوهايم با خواهش های نيايش شان بيهوده وار و سرگردان از دو سمت بدنم آويزان بودند , نتوانستم از درد هايم خدايی بسازم , از دلتنگی هايم خدايی بسازم , از فکر هام حتی و بنشانمشان جای تو ... تو اينجا نبودی ولی هيچ چيز ديگری را شايسته اينجا نشستن نبود... خواستم برايت بگويم : از هجوم حقيقت فقدانت به شيطان پناه نبردم , به هيچ شيطانی ...
اين گوشه ايستاده ام , سالهاست , حيران و سرگردان که معجزه ی آمدنت را ببينم , که معجزه ی آمدنت را ببينم .... يا پاهايم را توانی باشد ... که من بيايم .
قربانت .