خط سوم




نمی دونم امروز دومين , سومين يا چهارمين شبه که هيشکی تو خونه نيست , ومن تنها موندم با اين تنهائی های مضاعف , شب دير وقته , حس می کنم اگه همه پنجره ها رو باز کنم از تنهايی ام کم بشه , ولی نميشه . بيرون باده, اينو راحت ميشه از پرده ها فهميد, ولی اين تو طوفانه ,احمد کايا که می خونه غمگين تر ميشم... می دونم تو چقدر احمد کايا دوست داری و چقدر صدای مخمليش هواييت می کنه . می دونم داره اذيتم می کنه ولی دوست دارم بخونه ... بيشتر از هميشه . افسار ذهنم دست خودم نيست , فکر کنم دست درد باشه . برا خودم چائی درست کردم ولی احمد کايا نمی ذاره بلند بشم ليوانمو پر کنم . اگه تو بودی نبات هم می ريختی , برا سردردم خوبه , و دعام می کردی , چه خوب که کسی باشد برای آدم دعا کند ... يا بگويد که : دارم برايت دعا می کنم ...
و پشت ميز تصوير بزرگ داستايوفسکی تکيده تر از هميشه با اون ريش های بلند و چهره ای که نماد رنج بشری خوانده ميشه بهم خيره شده... نگاهمو از تصوير می دزدم سعی می کنم به هيچی فکر نکنم : به آوار غمی که خراب ميشه رو سرم حتی , توجه نکنم و به سيب های روی ميز که پوسيدندو به اون کوچه بن بست ... که من عبور نکردم ... آه بگذريم ...
دستامو می گيرم دور سرم , بازوهامو فشار می دم به چشمام , همه جا تاريک ميشه ولی هنوز درد هست ..., سرمو ميذارم رو ميز , خنکای شيشه ميز نفوذ ميکنه داخل سرم . پس گردنمو با دست می گيرم , فشار می دم , ولی هنوز درد هست , همونجوری , صاف , تغيير ناپذير و لجباز . خنکی ميز ميچسبه , صورتمو بر ميگردونم , سمت چپش رو آروم ميذارم رو ميز و فشار می دم : خنکی بيشتری ميخوام , درد هنوز سر جاشه , با خودم فکر می کنم اگه دوربينی زير ميز باشه تصاوير جالبی در می آد . چرا هيچ دوربينی نيست که درد هارو ضبط کنه ؟ , چرا هيچ دوربينی زخم هارو نمی گيره ؟ ... نمی دونم چه ربطی داره ولی ياد صحنه عشقبازی ژوليت بينوش تو فيلم آبی می افتم : دوربين زير ميزه , ميز از شيشه است و روی ميز بينوش با عشقش زندگی رو به هيچ گرفته اند ... نما های زير ميز قيافه بينوش رو نشون می ده ماليده می شه به شيشه و از فرط عشق , له و لورده شده ... خنکای شيشه تموم ميشه مثل همه چيزای ديگه که تموم ميشن , بايد صورتمو يه وجب اونور تر بکشم که هنوز خنکی داره , ولی می دونم اونم زودی تموم ميشه . سرمو ميارم بالا , با انگشتام شقيقه هامو می گيرم , جريان لعنتی زندگی زير پوستم حس می کنم , با هر نبض صدای دردم بيشتر ميشه آروم روی رگهام فشار می آرم , نبض لعنتی هنوز اون زيره با دردی که آروم آروم کشيده ميشه تا پشتم ....
تو روياهام هميشه يه قصر يخ هست . نمی دونم از کجا می آد , از بچگی هام , از خواب هام , يا از کوه رفتن هام . نمی دونم بايد از يونگ بپرسم , فکر کنم بگه : اين رويايی نا خود آگاه است و بعد بگه : ببين من مثل فرويد تحليلت نمی کنم , من فقط کمکت می کنم که رويا هاتو خودت تفسير کنی ... آه نه ! آقای يونگ , ديگرتحمل تفسير چيزی را ندارم ... اجازه بده تو اين قصر يخی , با سرمای مرموزش , با ستون های بلند بلوری و سکوتی که همينجوری تکرار ميشه , گم بشم . اين خويشتن کشف نشده , اسطوره های نوين , و ديدگاههای رونشناختی از وجدان , همش مال تو . من فقط می خواهم کمی تو اين رويا قدم بزنم ... همراهی هم حتی نخواهم خواست ....