خط سوم





و گاه نيز می شود که ميلی می گيری از همدردی که چنان می نويسد که تو را از نوشته های خودت و از نثرت - گو اينکه بازتاب سر گردانی يک نسل باشد - بيزار می کند :

" خواستم اين را نوشته باشم که بدانی , اين موسيقی که روی بلاگت هست , مرا برد تا سکوت خودم . ديده باشی شايد , دراز کشيده باشی , خيره به سقف , اشکهات سر بخورند از دو سمت گونه ها و شره کند همه اين شوری ها توی حفره گوش . و باز تو باشی و اين موسيقی که انگار از زير آب می شنويش . ندانسته باشی تو زير آبی يا موسيقی از انجاها بلند می شود . که هی تو را توی خودت و اين اشکها تکرار می کند .
خواستم گفته باشم برای خودم يا تو يا کسی شبيه ما . خواسته ای تا به حال اين موسيقی باشد و اشکهات شره کند توی گوش ديگری ... "



.............................................................



وباز همچنان به اميد می انديشم ... انگونه که گفته اند فرد نا اميد ادعای عظيمی دارد : اينکه من از هر آنچه در اينده است خبر دارم , و می دانم اينده شرايطی را تغيير نخواهد داد و همين خواهد بود که هست . وچون هيچ کسی نيست در اين جهان که چنان ادعائی بکند - که از اينده می داند - پس جايی برای نا اميدی و ياس و جود ندارد و هست که هر لحظه اينده تدبيری ديگر بيانديشد ...
اما ... ادم را به جايی می رسانند که جرات پيدا می کند تا ادعا های بزرگی بکند ! ...
و چقدر دلم برای کی ير کگارد و بيماری بسوی مرگش تنگ شده است.