خط سوم
"وکسی باز نی لبک زده است
زخم , زخم مرا نمک زده است "
آره ! می خوام اومانيستی بنويسم . حديث نفس , استيلای فرديت . مگه اشکالی داره ؟ نکنه تو اين يه وجب جا هم با يد حواسم به ايدئولوژی ها باشه؟ . از اين ور نرو به اون ايسم ميرسی . اينجا توقف نكن فلان ايسم مي خوره روت. اصلا کی اين تابلو ها رو کوبونده ؟ ميشه لطفا به من بگين ؟ کی کشيده اين ديوار هارو؟
" ديرساليست نان احساسات
در دل خانه ها کپک زده است "
بالا خره ماندن . يا رفتن ؟ . ساختن ؟ يا به باد دادن ؟ ... حقيقتش ماندن سخته , دلبستگی می آره و سنگين می کنه ... اصلا کسی ديده چيزی ماندنی باشه ؟ همه دارن می رن و دلبستگی ... يادمه اون شمنه به کاستاندا می گفت : تو چنان دلبسته داشته هات هستی که در توالت با مدفوعت خدا حافظی می کنی !. اين دلبستگيه و ماندن... ولی ... مگه غير از اينه که می خواهيم چيزی بسازيم . بسازيم تا بماند . و اگر نسازيم دليل آمدنمان بر باد است و بر باد نتوان ماند . تارکوفسکی می گفت : تنها اگر ما توانائی اقامت گزيدن داشته باشيم , خواهيم توانست که بسازيم . .پس اگر نمانيم , نخواهيم ساخت و اگر نسازيم بر باديم . زندگی پارادکس پيچيده ايه .
" موج ناباوری به آئينه ها
سر به رسوائی فلک زده است "
دارم فکر می کنم که بو دائيان بهترين شايد نه , زيباترين راه را دارند ... ديدی چگونه اشکال زيبای يانترا را با هزاران دقت و وسواس با شن ها و گل های رنگارنگ می سازند و سحر زيبائيشان , انسان را تا کجا ها می برد ... و بعد که باد می ايد , همه را می بردو چيزی نمی ماند , از انهمه تلاش , انهمه زيبائی گوئی از ابتدا چيزی نبوده است ... درست مثل زندگی . بايد اين رسم را آموخت . بايستی ساخت و نگريست که چگونه ويران می شود . حس می کنم اين همان در افسون گل سرخ شناور بودن است .
" و شنيدم کسی ز بام غرور
سنگ بر سايه ملک زده است "
ومگر تو از بودائيان بودی ؟ که مرا چنين آرام چنين زيبا , روی صفحه سرنوشت چيدی ... چنان با حو صله , چنان با ظرافت , که من داشت ويرانی يادم می رفت ... رسم ديرينه داشت يادم می رفت ... نگاه کن اکنون نوبت باد است ... لختی کنار رود سن درنگ کن , ببين خاکستر ها را چگونه به باد می دهند . ببين چگونه نيست می شوم . ذهنم داشت به قلقل سماور عادت می کرد . عجب نفهمی بودم . و به حرفات . زيبا ئی داشت کورم می کرد. باد يادم رفته بود .
" شيشه ام به اشاره می شکنم
کودکم بارها محک زده است "