خط سوم
صبح بايد کی بلند بشم ؟ 7 ؟ 6:30 ؟ ولی الان که ساعت 2:30 شبه . تازه تا خوابم بگيره ميشه 3:30 اينهمه خستگی و بعد فقط 4 ساعت خواب . اشکالی نداره . عوضش دارم زندگی می کنم و دارم زندگی می کنم . ببين : هميشه وقتی داری سر سيم های شبکه رو پرچ می کنی بايد مواظب ترتيبشون باشی ... بايستی مواظب ترتيب همه چی بود . اول بايد کارتو زد بعد به اميد صندلی پله ها رو رفت بالا... همه چی تر تيب داره . ولی چرا هيچوقت نمی شه رو اين صندلی لعنتی دو ثانيه راحت نشست . پاشو بيا اين پينگ نمی کنه ... ببين مهدی من ذهنم نيم متر اونورتر رو پينگ نمی کنه , تو داری از چی حرف می زنی ؟ تا صبح با اين مايا کوفسکی بودم ... اوه نه فوتباليست نيست . شاعر بوده : قدمم مسافت را - در کوچه ها - لگد مال می کند - -جهنم , درونم را - اما - چاره چيست ؟ ...اره يادم باشه امروز بايد يه نامه تهيه کنم و اين سايته رو يه کم باهاش ور برم و يه کم خريد دارم , آه بايد يه کم ديگه فکر کنم, به بانک بايد برم و به سهم امروزم تو صف باشم و تو صف نگاهها رو تحمل کنم و تو صف فکر کنم به ماياکوفسکی.. که وقتی داشت با اون قطار شهر عشق شو ترک می کرده چه حالی بوده و اينکه اون لحظه که به رفقاش گفته : وسائلتونو جمع کنين فردا از اين شهر می ريم چه حالی داشته ... يادم باشه تو صف صورتمو با دستام بگيرم . نمی خوام اين تحويل داره قيافمو ببينه ... نمی خوام ماياکوفسکی از زير پوستم بزنه بيرون . اره امروز هم خيلی کار دارم , تصميم دارم مثل روزای ديگه يه کم ديگه زندگی کنم اره هر روز بايد زندگی کنم ... ببين مهدی ميشه در رو ببندی ؟ خواهش می کنم . و يه کم به اين گلدونه آب بدی چرا هيشگی دلش به حال اين نمی سوزه ؟ چرا نمی رسم يه ليوان آب بدم به اين ريشه های خشکيدش .. برگای زرد شو می بينی ؟ اين زندگی منه .. اره باز اين کارتابله داره پر می شه . بايد يک بار ديگه حمله کنم . هميشه خدا فکر می کنم ديگه نا برام نمونده ولی نمی دونم چرا هميشه هم از پسشون بر می ام . بايد هر طور شده يه لحظه چشمامو ببندم . با يد چشمامو ببندم و خودمو بسپرم بدست حسی که جاری ميشه تو سلول هام, و فکر کنم که تو جلسه عصر نيستم و مجبور نيستم حرفهای احمقانه رو گوش بدم . چشامو که می بندم دلم می خواد وسط جلسه بلند شم سر همشون داد بکشم , همه عصا قورت داده ها همه حق به جانب های مادرزاد : آقايان محترم شما که فرق کی برد و با موس نمی دونين MIS می خواين چيکار , بابا جون سيستم علی اصغری که ديگه Management Information System نمی خواد وبعد در اتاق جلسه رو باز کنم پامو بزارم تو يه دشت وسيع که توش بانک نيست و MIS نيست و ميشه راحت دويد و غلت خورد و به بارون فکر کرد, می دونی چند وقت ميشه بوی چمن های بارون خورده اغشته به خاک به دماغم نخورده ؟ . می دونی چند وقته دلم يه دشت می خواد ؟ آه ...

يه دوش داغ , يه ديازپام و بعد يه خواب عميق ... ديگه از زندگی چی می خوای ؟