خط سوم




دلم گرفته، از پنجره نگاه می کنی، دريغ از يک تيکه ابر، توی آسمان، که دل گرفته ات را بهانه باشد.اين سر رسيد از کجا پيدايش شد؟ ... اگر به زندگی ايمان نداری، عصر يک روز تعطيل که وقت ملاقات هم باشد، سری به يک بيمارستان بزن. مريض های لاعلاج، مريض های بی کس، فکر کردم يک لحظه خاصيتش از قبرستان هم بيشتر است. آنجا مرده ها تکان نمی خورند، آدم خيال می کند يک نمايشگاه است. سنگ قبر ها يک شکل مرتب کنار هم : متولد ... متوفی ... ، متولد ... متوفی ... ، تکرار اينها اثر را از بين می برند. بيمارستان اما ، هنوز تلاش لجوجانه و کورکورانه برای زيستن، پيرزنی روی تخت ولو شده؛ خرخر می کند، مايعات درون شيلنگ های باريک که به بدنش وصل شده اند، بالا و پائين می روند. اين سر رسيد از کجا پيدايش شد؟ لابلای گذشته هاش ورق می زنم: 15/11/74 تا سه روز به آرامش فکر کرده ام.20/11/74 تا دو روز تمرکزم روی ايمان بوده است. دلم گرفته است، اين سر رسيد کجا بود؟ ورق می زنم : 30/11/74 به عشق فکر کرده ام، به گل، به غم، به زيبايي، به قلم، به کوه ...من چقدر فکر می کردم قديمها. الان می خواهم به يک زندگی بدون بيمارستان فکر کنم. می دانم بيمارستان خاصيت زندگيست، فکر کردن اما اشکالی ندارد، به کسی آسيبی نمی رساند. دلم گرفته است. چای سيب دوست داری؟ که تازه دم هم باشد. چطور است بيمارستان را بگذارم و ... بروم برای دوتامان چای سيب دم کنم . بعد بشينيم چای بخوريم، تو ازراز نگاههات برايم بگويی. و من از جزً به کل برسم. به کل هم نرسيدم چه باک!. چای سيب هست، نگاه هات هم هست.