خط سوم


ناصر برايم از آن دوست هاست. از آنها که هر چند وقت يک بار می تونی شماره شو بگيری: دارم خفه می شم، می تونی بيايی؟ ... و می آيد و ... بماند . برايم نوشته است و انقدر زيباست که بی کم و کاست می گذارم اينجا هر وقت اومدم يه بار ديگه بخونمش .

برای رضا که پرده ی سينما را برايم رنگ آبی زد
ويرجينياوولف در جائی می نويسد :" نوشتن برای فراموش کردن است، نه به ياد آوردن". و من پس از خواندن غزلواره هايت، ماههاست دوست دارم به پاس آن حس غريب و شگفت و اهورائی تنهايی که در کنارم نشسته، بنويسم برای رضا که تلخ می نويسد با آن واژه های خودمانی اش که درد مشترک همه ما را فرياد می زند. اما نمی دانم چرا نمی توانم. بقول مرادم عين القضاه :
" هرچه می نويسم پنداری دلم خوش نيست. نمی دانم نبشتنم بهتر است يا نانبشتنم "
تخته پاره دل را به درياي واژه ها می بخشم تا بنويسم برای آبی. مثل آن تخته شکسته و آويخته برامواج دريا که کيارستمی در فيلم اخيرش در آن پلان سکانس رويايی به تصوير کشانده وداغ همه آنان که نمی دانند دل و قبای ژنده و به قول هامون کپک زده شان را به کدامين رخت بياويزند را تازه می کند.
در حيرتم چرا برای قبای اين " خط سومی " ها در اين دنيای به اين پهنی جائی برای آويختن نيست. گويی اين قبا را که ابليس از پذيرفتن آن حتی برای امانت سر باز زد اما آدم ظلوم و جهول آن را پذيرفت، بايد همچون صليب، عيسی وار بر دوش کشيد.
با اين حال هميشه چيزی و کسی هست که در آخرين لحظه ها سر می رسد و تحمل آن قبای معروف را که از ازل تا ابد بر تن می ماند را آسان می کند هر چند به قيمت گوهری بنام زندگی که تو در يکی از دلواره هايت نهيب زدی تا قدر ش را بدانم.
من ندانستم که عشق اين رنگ داشت
از جهان با جان من آهنگ داشت
دسته گل بود از دورم نمود
چون بديدم اتش اندر چنگ داشت

برای همه خط سومی ها وقتی ايمان به خواستگاری تنهايی می رود، و آنگاه در شبی رويايی ودر سکوت غريب کوچه باغ خلوت بارانی، همديگر را در آغوش می کشند، عشق به دنيا می ايد.
آبی نازنينم: آن حس پنهان تنيده در تار و پود نوشته هايت را می فهمم. چه، تنهايی که ثروت سرمايه خط سومی هاست درد و فرياد مشترک همه ماست.