خط سوم





" می سوزم از اين دو رويی و نيرنگ
يک رنگی کودکانه می خواهم
ای مرگ از آن لبان خاموشت
يک بوسه جاودانه می خواهم "

بينم اين مرگ آگاهی چيه ؟ ... همونی که مثل کنه چسبيده بهت و تو تک تک ثانيه های زندگيت ولت نمی کنه , همونی که هر تر فندی می زنی از دستش خلاص نمی شی . فکر کنم قديما می گفتن يه حالت عرفانيه , يه نوع اشراقه . الان فکر کنم يه نوع پارانويا به حساب بياد يه جور بيماری روانی که نمی ذاره از زندگيت لذت ببری . لذت ؟!... زندگی ؟! ..بعضی واژه ها هستن که تو کنه شون با هم متناقضن ... اوه پرت نشم , می خوام از مرگ آگاهی بگم . ببين : ظهر يه روز خيلی روشن و آفتابيه , هوا نه گرمه نه سرده يعنی همونجوريه که همه می خوان , ديشب هم يه فيلم سياه سفيد , دهه پنجاه با دوبله قديمی ديدی , يعنی اينکه توپ توپی ! ... از صبح هم نه درگيری کاری داشتی , نه تو صف به مايا کوفسکی فکر کردی ,و نه جوش چيزی رو خوردی ... برا ی نهار با بانوی زندگيت نشستی تو بهترين رستوران شهر ,بهترين غذايی که دوست داری رو سفارش دادی و منتظرين که غذا بياد . هميشه هم بايد يه کتابی مجله ای چيزی باشد که دو نفری سرتونو بکنين اون تو و ور بزنين . خسته ام که شدی می تونی خودتو با دسری , سالادی ... مشغول کنی . بعد تو اون فاصله که هنوز غذاتون آماده نشده و دسر ها هم تموم شده يه اتفاقاتی می افته. اولش همون تلاقی نگاه ها است , نگاههايی که سر می خورن , بر می گردند , به هم می رسند , مکث می کنن و دوباره بر می گردند و وقتی به هم می رسند , يه چيزی اون ته دلت متوقف ميشه و اين همنوايی انگشتا با دستها و نگاهها با دستها ... حتی وقتی داری بيرون رو نگاه می کنی , اين نگاه متقابله که آروم می اد سرتو می چرخونه, صاف می شينه رو نگاهت و همون تيله های آشناست که آروم آروم می افتن پائين و ... فشار نرم انگشتا ...داری فکر می کنی خدا کنه غذا نياد و اين حس همينجوری ادامه پيدا کنه ...
و بعد ناگهان يک پرده سياه نازک نمی دونی از کجا پيدا ميشه می اد وا می ايسته جلوی چشمات و بعد نگاه ها که کم رنگ مي شوند . حس می کنی همه چی داره رنگ می بازه ... ديگه نه اون نگاهها نه نوازش دستها ... نه ...هيچ چيز تو رو از اين ورطه بيرون نمی کشه و اين پرده هی تاريک و تاريکتر ميشه اينقدر که همه چی يه هو سياه می شه , و حس می کنی سرمای مرطوب خاکی داره نفوذ می کنه زير جلدت... هی! ... داری به چی فکر می کنی ؟ ... من ؟ .. اوه حس می کنم ديگه گرسنه نيستم . .. آره اين چند مدت غذات خيلی کم شده. غذا ؟...تاريکی يک گور احاطه ات کرده ...نه رنگی , نه برگی ,نه حتی مفهومی همچون زمان که به انتظاری بنشينی .. ميشه خراب نکنی ؟ ...آه يه کم فرصت بده بهم الان خوب می شم ... و خوب نمی شی... داری به بيهودگی تلاشهات به بيهودگی دلخوشی هات فکر می کنی به بيهودگی دويدن هات رفتن هات ايستادن هات, که چطور پشت يک اتفاق ناگزير رنگ می بازن ... يک اتفاق لاجرم ... يعنی مرگ .


اينارو می نويسم تموم ميشه می خوام يه بار بخونمشون تلفنم زنگ می زنه , مادر پشت خطه ... همون احوالپرسی های هميشگی . مادر به خدا حالم خوبه ... می دونم اين موقع روز به من زنگ نمی زنه و هی اين احوالپرسی هارو کش می ده , متوجه می شم ... خب بگين چی شده ؟ و صداش می لرزه ... آقای ... سکته کرده ! و تمام ! ... يکی از دوستام , يکی از نازنين ها . زبونم بند می اد... اره حتما می رسونم خودمو و قطع می کنم ...به نوشته هام نگاه می کنم و بهتم می گیره و نگاه می کنم به توالی اتفاقات و نشانه ها ... و نشانه ها و ... نشانه ها .