خط سوم
تصاويری که با آنها زندگی می کنم _4

- در فيلم دندان مار ساخته مسعود کيميایی , يکی از رضا های هميشگی کيميائی ( اکثر قهرمانهای کيميائی رضا نام دارند ) فاطمه ( فريبا کوثری ) دختر جنگ زده خرمشهری را از دست يک مرد مفنگی نجات می دهد ... شب است و رضا جلوی يک مسافرخانه درجه 3 توقف می کند تا برای يک دختر تنها شايد بتواند اتاق بگيرد , رضا به داخل مسافرخانه می رود و فاطمه تنها می ماند , تابلوی مسافر خانه را می بينيم که اسمش کارون ! است ... از بيرون صدای موسيقی حزينی می آيد : وقتی باران می گيرد , يادت در من جان می گيرد - آه ای زيبا , در اين شبها , با من بودی - چون فانوسی , موج دريا روشن بودی - آه , که کشد شب من , به سحر ای دختر دريا .... فاطمه به آهنگ گوش می دهد و کلوز آپ چهره اش را می بينيم که قطرات اشک با نور ريسه های مسافرخانه می درخشند ...
در همين فيلم صحنه ای هست : گلچهره سجاديه با آن قيافه زيبا و معصومش , چادر سياهش را دور کمرش گره کرده وپشت يک وانت قراضه , هندوانه می فروشد . نمای پشت سر , گورستان اتو موبيل هاست و دودی که از آن دور ها بلند است , همه جا خاکستری است و زندگی کوفتی که داخل ماشين های اسقاطی جريان دارد ... وقتی می خواهد هندوانه ای را وزن کند , سنگ يک کيلوئی ترازو را به زور بر می دارد و ناتوانی در چهره اش کاملا نمايان است ...

- نوجوانی رابرت دنيرو را در فيلم روزی روزگاری آمريکا ساخته سر جئو لئونه می بينيم که از سوراخ کليد انباری رقص دختر بچه همسايه را ديد می زند ... کل فيلم را بايد بلعيد , نگاه کردن و ديدن بهيچوجه جوابگوی سيل احساسی که از لابه لای فريم های فيلم بيرون می زند نيست .

- در صحنه ای از راننده تاکسی رابرت دنيرو با تيغ موهای سرش را می تراشد , بعد با دستانش به پوست سرش می کشدو به آئينه خيره می شود . بعد از اين صحنه دنيرو آدم ديگری می شود ...