خط سوم




حس عجيبی دارم : درون يک دالان تاريک راه می روم . از اون دالان ها که بچگی هام توی کوچه مادر بزرگم بود و می ترسيدم از جلوی ان رد بشوم و تاريکی منو بکشه درون خودش .... نوشتنم نمی اد. نه اينکه چيزی برای نوشتن نباشه . نه , تو مگه سياهی زلفات تمومی داره ؟ , من مگه از عمق اين دريا می تونم بيام بالا؟ . و مگر عمرهای ناچيز ما کفاف پايان خمار اين همه درد را می دهد ؟ ... حالا حالاها نشئه زيبائی رنج کشيدنيم , حالا حالاها , همدم نبودنهاتم ... حالا حالاها اينجام ...
ولی يک بهتی است : بچه ها را ديده ای , وقتی از گريه کردن , فرياد کشيدن و پا به زمين کوبيدن خسته می شوند و کنج اتاق می ماند و کز کردنشان . نوشتنم نمی ايد . نه اينکه حرفی نباشد , نه , حالا حالاها صدايت از آن دور ها می آيد , من گوش می دهم , حالا حالاها رنجی هست و سفره ای , با هم می نشينيم و لقمه های غم را با هم همسفره ايم , حالا حالاها داستان داريم ... ولی کز کرده ام وکنج اتاقی نیست , دوست دارم فکر کنم , راه بروم و فکر بکنم. نوشتنم نمی آيد , دوست دارم خيره شوم و فکر بکنم , نه دست بر چانه , که حتی از ژست فکر کردن بيزارم ... دوست دارم آنزمان که در عمق آن اندوه دست و پا می زنم و تمام سلولهای بدنم درد را قطره قطره مز مزه می کنند ... به قيافه ام بنگری : آه اين مرد سرخوش کدامين لذت است ! ...