خط سوم




گم بودو گم بود و دور , و کلمات آبشار بود و من خيس خيس بودم و کلمات از آستين های پيراهنم می چکيد و پيراهنم چسبيده بود به تنم و چندشم می شد . درون اتوبوس خفگی هوا بر خيسی تنم چربش داشت , نمی توانستم بنويسم , تکان های ماشين حالم را به هم می زد و خواب که از ذهنم دور می شد . دو رديف جلوتر دختر دهاتی , گلهای سرخ روسری زردش را هی آب می داد , هی آب می داد و گلها بزرگ می شدند و بزرگ می شدند و از روسری بيرون می زدند . سرم را آرام به شيشه اتوبوس تکيه می دادم , لزرش های شيشه پيشانی ام را ازار می داد ... بيرون ميگل آنخل آستورياس را ديدم سوار بر الاغ سفيدی داشت دور می شد . گفتم آقای استورياس , مردی که همه چيز همه چيز همه چيز داشت , همان مرد آبی در برج فلزات فراموشی بود ؟ . جواب نداد , حتی لبخندی هم نزد و دور شد , دختر دهاتی هی برمی گشت و نگاهم می کرد , و از نگاهش جز سادگی مبهمی چيزی نمی فهميدم , بغل دستش , پدرش کلاه بافتنی ضخيم زمستانی را توی اين گرما می کشيد روی گوش هايش و راحت بود و عرق نکرده بود . من با اين پيراهن نازک , خيس خيس بودم . خواستم دستهايم را بلند کنم و خيسی پيشانيم را پاک کنم , دست هام بلند شدند ولی نگاه که می کردم , دست هام روی زانوهام بودند ولی انچه از حس دست در وجودم بود خم می شد و پيشانی ام را پاک می کرد اما دستها هنوز روی زانوانم ديده می شد و پيشانی ام هنوز خيس بود, دختر هنوز برمی گشت و پيشانی ام را نگاه می کرد ...چه کار می شد کرد استورياس رفته بود ... چشم بندم را زدم , شب شد . تو آمدی و گونه هايت تر بودند , کلمات از روی گونه هات سر می خوردند روی دفترم و دفترم دسته گل شده بود ... خوابم نمی آيد ولی چشم بند را بر نخواهم داشت ...