خط سوم
تصاويری که با آنها زندگی می کنم _2



-در رمان پدران و پسران , اثر توريگنف شخصيت بازارف , جوان روشنفکر بی پول , سالهای سال محبوب جوانان روشنفکر چند دهه قبل اينجا بوده . تقريبا همانند شخصيت کتاب ناطور دشت برای هم نسلان ما. بازارف دختری را ديوانه وار دوست دارد ولی دختر ارضا غرورش را به عشق نمی فروشد. در فصلی از کتاب بازارف خطاب به دختر, که واکنشش در قبال علاقه مرد احساسيست از سر ترحم می گويد : " آری من مرد بسيار فقيری هستم , ولی تا کنون صدقه نگرفته ام ! "


- فصل انتهايی فيلم کازابلانکا : يک زن , دو مرد , يک هواپيما . همفری بوگارت خطاب به اينگريد برگمن ميگه : خواهش می کنم بريد ... و آخرين نگاه برگمن به بوگارت قبل از اينکه سوارهواپيما بشن...عشق , حسرت , بغض , تحسين , التماس , تسليم.. همه اينارو يکجا داره.


- ميکی و مالوری در قاتلين بلفطره بعد از فرار بر روی يک پل عظيم فلزی مراسم ازدواج بر قرار می کنند . بعد از اينکه تمامی وسايل شخصيشونو که اونارو با گذشته شون پيوند می داد رو از روی پل به پايين می ريزند و حلقه هاشونو به دست همديگه می کنن و ... اونا تو اغوش همديگرند, دوربين رابرت ريچادسن می اد بالا , می چرخه و بيرون از پل قرار می گيره و يک تصوير عجيب از اونا و پل و جنگل که زير پاشون می ده... دستمال سفيد بلندی که دختر به نشانه عروسی به سرش بسته باز ميشه و از بالای پل می اد پايين . ما حرکت اسلوموشن اين تصوير رو می بينيم ... دستمال رو هوا آرام وول می خوره و دور ميشه .