خط سوم


شبيه همه ی جا ماندن ها!
سر صبحی بارانی داخل تاکسی، رديف جلو، کيپ پسری، چسبيده ام به شيشه ی بغل، مطمئنم قيافه ام از اون ور شيشه خيلی ديدنيه. بازوی چپم از مقابل صورتم گذشته و با انگشتام از لبه ی شيشه که دو سه سانتی بازه گرفته ام تا بلکه کمی از فشار طرفين کم بشه. نوک انگشتام که بيرون مانده از سرما کرخت شده.ساعت مچی پسر از اوناست که آدم ياد سفينه های فضايي ميفته. موبايل کوچولوش هم از گردنش آويزونه. راديو روشنه. راننده سيگار می گيرانه. پک اول سيگار چقدر بوی خوبی داره، کاش همه ی سيگاری ها بعد از پک دوم سيگارشون رو خاموش می کردند.می ترسم يه روز به خاطر همين پک اول سيگاری بشم. بيرون طوفانیه. يه چيزی ميان برف و باران ريز و تند می باره. تصويری که از پشت شيشه می بينم شبيه نقاشی های آبستره است. توی دلم به اونايی که فک می کنن هنر آبستره انتزاعيه، می خندم. آخه دارم می بينمش. قطرات درشت شالاپی می خورن به شيشه، بعد که چند قطره کنار هم می خورن، می چسبن به هم مثل اشک سر می خورن روی شيشه می رن پايين. به نظرم می آد شيشه ی تاکسی داره مثل قلب آدم کار می کنه. قطره ها هم مثل غم ها! وقتی چند تا غم گنده با هم می افتن تو دل آدم، سنگينی شون زياد ميشه. اونوقته که از چشم آدم اشک می آد. عين همين اشکها که از روی شيشه می لغزن پايين. راديو داره از فضولی ميگه. فک می کنم پسری که موبايلش از گردنش آويزون باشه چقدر بايد فضولی رو بشناسه؟. بعد، يه به تو چه ی گنده به خودم ميگم. سعی می کنم چند خطی رو از فضولی يادم بيارم. عجيبه که هيچی تو ذهنم نيست. فضولی به نوعی حافظ يا لسان الغيب شعر ترکی بوده. انصافا هم بی جا نيست مقايسه اش با حافظ. سعی ام بيهوده است. حتی يک مصرع هم به خاطرم نمی آد.از روزايی که ده ها بيت از فضولی ازبر بودم و زمزمه میکردم چقدر گذشته مگه؟ شايد هم عجيب نباشه. حافظه ام هنوز خوب کار میکنه، مثلا می تونم فوری به خاطر بيارم که طول يکسال گذشته قيمت يک پاکت شير خشک هر ماه يا هر چند ماه چقدر گرون شده! يا اينکه از قسط بانک مسکن چقدر مونده. يا اينکه از قسط بنياد چند تا مونده ، يا اينکه از اون يکی قسط چقدر مونده... راننده سيگارش تموم شده، دوست دارم بدونم داره به چی فکر می کنه. خب ! شايد زياد سخت نباشه حدس زدن اينکه چقدر از جايی که قرار بود پياده بشم رد شده ام. بايد ياد بگيرم نه قطره ها رو ببينم، نه تصاويره آبستره مانند رو. فضولی رو هم با شير خشک بکل پاک کنم ازذهنم . اونوقت شايد درست همونجا که بايد بتونم پياده شم. اونوقت مجبور نيستم اين همه راه رو دوباره تو اين هوا پياده برگردم. اصولا چيزای زيادی هست که بايد ياد بگيرم.