خط سوم



.You are an unnatural saviour


تا از اون دالان تنگ و تاريک، سی پله رو شتابان بيام بالا و درو باز کنم و گيج و منگ بيام بشينم بغل تخت رو زمين انگار هزار سال طول کشيد.
يک اتاق لخت بود با کف چوبی، بوی چوب و نمور می داد، اون گوشه يه تخت کوچک فلزی بود با کف چوبی از همونا که فقط تو مسافرخانه های خيابون فردوسی فقط پيدا ميشه. هيچ رو اندازی پتويی نداشت. به پشت دراز کشيده بودی رو تخت. کوچکترين تکانی که می خوردی، چوب ها سائيده ميشد صدای جير جير می داد. درست روبروی تخت، يک پنجره ی مربع، بدون شيشه، يک تيکه پارچه ی سفيد شبيه ملافه با ميخ به جای پرده جلوش آويزون بود. باد که می زد، شکم می داد، بعد يه وری ميشد، می چرخيد دوباره می رفت سر جاش. از اونجا که نشسته بودم پرده وقتی خوب يه وری ميشد فقط آسمون پشتش ديده ميشد، رنگش آبی چرک بود. عين ديوارا. رنگ خودم . اگه دقيق نمی شدم نمی تونستم ديوار رو از آسمان تشخيص بدم.
تو يه شهر دور بوديم. جايی که هيچ جا نبود. جايی که از پنجره اش هيچ خونه ای ديده نمی شد. جايی که هيشکی نبود. قرار نبود کسی بياد. منتظر هيشکی ، منتظر هيچی نبوديم. جايی که آسمونش؛ آبی روشن چرک بود. رنگ ديوارا، رنگ خودم.
به پشت دراز کشيده بودی. دست چپت رو بالش کرده بودی، خيره سقف رو نگاه می کردی. پيرهن سفيد پسرانه تنت بود با آستين های بلند، که از دست هات بلند بود، افتاده بود رو خم انگشتات. فقط دوتا دگمه شو بسته بودی، دگمه های وسطی. موهات کوتاه بود. خيلی کوتاه. از مال من هم کوتاه تر. شبيه ژاندارک شده بودی. ژاندارک دراير البته! نه ژاندارک بسون. فکر کنم ژاندارک بسون همون به درد شوهای ويکتوريا سکرت بخوره. چشم هات به همون اندازه خيره ، به همون اندازه حيران. چقدر که لاغر شده بودی. دور چشم هات ...
شلوار لی کوتاه خاکستری تنت بود. کهنگی از همه جاش آويزون بود. پاهات لخت بود. چقدر لاغر شده بودی. استخونات زده بود بيرون. چشمهات درشت تر شده بود. نشسته بودم پای تخت داشتم پاهاتو ناز می کردم. حواسم از آسمون، از ديوارها، از صدای جرجر،از اين شهر دور، از اون سی پله ی بلند برگشته بود. انگشتای پاهات تکون نمی خورد، هيچی نمی خواستی بگی. يک لحظه انگار که دلت تنگ شده باشه پاشدی اومدی صاف نشستی تو بغلم. قيافه ات همون بود، هيچی توش نديدم. بعد کف دستتو برام باز کردی. از اون ماژيک های 36 تايی همرام بود. رنگی که دوس داشتی در آوردم کف دستت دوتا کوه کنار هم کشيدم. خواستم برم پای کوه، دستهات عرق کرده بود. کف دستت خيس شد. کوهها رفتند تو بغل هم گم شدند. نگاهت فرقی نکرده بود.گفتم : می آيی؟ تو دلم گفتم : خيلی وقته ها! همونجا پای همون تخت دراز کشيدم. وارونه داشتم می ديدم پرده هنوز چرخ می خورد آسمون چرک پشتش پيدا بود. برگشتم، چاقوی باريک و بلندی رو با دو دستت محکم گرفته بودی. از اونا بود که دو طرفش تيغه داره. نگاهت همون بود. گفتم : از دردش نمی ترسم ها. آروم بودی . نوک تيزيش رو گذاشتی درست جايي که امتدادش از قلبم رد بشه. می خواستم بخندم اما يادم رفت. هيچ صدايی نيومد . با دو دستت محکم فشار دادی. نيمه ی چاقو رو ديدم که از امتداد ديدم عبور کرد. نه دردی حس کردم، نه خونی اومد، نه ترسی تو چهره ات بود، نه تعجبی. هنوز لباتو دوست داشتم. از درون يک لحظه صدای ضعيف خرچ مانندی شنيدم. فکر کردم لابد لابه لای دنده هام گير کرده است. تو هم شنيده بودی چون ديدم يه بار ديگه اينبار با وزن بدنت با هر چی که داشتی تو وجودت فشار آوردی. تنم سرد شد. صدای تقی اومد. نوک چاقو خورد به کف چوبی اتاق.. بلند شدی نشستی کنار دستم. رنگی آبی ديوارها تيره تر شد. منتظر بودم اما هيچ دردی نيومد. زمان کش می اومد هی. کش می اومد، کش می اومد. داشتم نگاهت می کردم. جز صورتت همه چی ديگه تاريک شد. چهره ات ثابت شد و همونجوری تا ابد ماند.