خط سوم
هفتم آذر ماه ۱۳۸۳
وابتدا کلمه بود.
و کلمه خدا بود.
..


دوم آذر ماه ۱۳۸۳
من که مرثيه بلد نيستم که
مگه اينجا غير مرثيه هم چيزی بوده از اولش؟
حتی صبور باش و فکر نکن های احمقانه هم خرج کردن کار من نيست.
فقط ... يه خوشه ی انگور ديده بودم اون وسط ...
گفتم به تو هم نشونش بدم.
همين.

سی ام آبان ماه ۱۳۸۳


آلما :
به من چيزی بده، تا احساسم را با آن گمراه کنم.يا مرا تا به سرحد مرگ بزن، بکش. ديگر نمی توانم ادامه بدهم، نمی توانم. تو نبايد به من دست بزنی، اين شرم آور است، آبروريزي است، فريب است، دروغ است. مرا رها کن، من مسمومم، بدم، سردم، پوسيده ام. چرا نمی گذارند همين حالا بميرم ؟ جراتش را ندارم ...

پرسونا - اينگمار برگمن



بیست و نهم آبان ماه ۱۳۸۳


تبخير :
زمان روز ها را در هم می پيچد، مثل باد ، که يال اسب را. و رد لب هات روی شيشه محو خواهد شد.
تنزيل :
.
.
.


بیست و هفتم آبان ماه ۱۳۸۳


هم نسلان من سريال سربداران را فراموش نمی کنند . در آخرين نماهای سريال در محکمه ای که مغولان برای صدور حکم اعدام شيخ حسن جوری به پا کرده اند و قاضی شارع هموطن شيخ حسن مجلس گردان آن است، شيخ حسن در مقابل آنهمه استدلال و سخنوری قاضی فقط جمله ای کوتاه می گويد : " ندانستی، و نخواهی دانست! ". اين جمله انگار منزلگاه پايانی و تقدير تاريخی تمامی آنهايی است که گفتارشان و رفتارشان يا فهميده نمی شود و يا مخاطبانشان ترجيح می دهند خود را به نفهمی بزنند. نوعی تن سپردن و درماندگی همراه با خشمی فرو خورده در اين جمله است. پايانی کلاسيک برای چنين آدمهايی.



بیست و پنجم آبان ماه ۱۳۸۳
يه بار ديگه :
بازارف شخصيت کتاب پدران و پسران نوشته ايوان توريگنف خطاب به دختری که دوستش دارد و هرچه بيشتر مهر می دهد بيشتر بی اعتنايی و تمسخر می گيرد :

آری من مرد بسيار فقيری هستم ؛ اما تا کنون صدقه نگرفته ام!

شانزدهم آبان ماه ۱۳۸۳
صدای پايم از انکار راه برمی خاست
و ياسم از صبوری روحم وسيع تر شده بود.

فروغ

سیزدهم آبان ماه ۱۳۸۳
به طرز کاملا محسوسی همه چی بوی گ ... ميده .

دوازدهم آبان ماه ۱۳۸۳
حيدر بابا ...!
ياخچيليغی اليميزدن اليب لار
ياخچی بيزی يامان گونه ساليب لار
.
.
.