گرگ و ميش هوا توي شهرها گم ميشود. هنوز غروب نشده همهي چراغها روشن است. نئونها انگار شب را به مبارزه ميخوانند. ميان خاك و دود و نورهاي مصنوعي، شبيه شب اول قبر پياده ميرويم و حرفهايمان را ميزنيم. ما هميشه حرفهاي مهممان را توي پياده روهاي بلند تمام نشدني وقتي كه نور قرمز دلگير ترمز ماشينها توي جوب كثيف اب ميافتد، ميزنيم. حرفهاي مهم هميشگيمان گاه ميان ترمز ماشينها گم ميشود، گاه پشت ويتريني ميايستيم و تو چيزهاي خوشگلي نشانم ميدهي و حرفهاي مهم هميشگيمان كنار ويترينهاي پر زرق و برق جا ميماند. امروز عصر عجيب هوس مردن كردهام. به همين وضوح و همين سادگي. برايت ميگويم كه نميخواهم توي بستر بميرم. توي بستر مردن برايم از اين نئونها هم آزار دهندهتر است. فكر اينكه توي بستر باشي و چشمان نگراني از حدقه در آمده منتظر مرگت باشد برايم تحمل ناپذير است. حتي اگر توي بستر باشي و براي فرداي نيامدهي واماندهات آرزوهاي خوب خوب بار كني و بخوابي و بعد صبح نشده سر از جاي ديگري در بياوري، حتي از اين جدولهاي دود گرفتهي كنار پياده رو هم دلگيرتر است. عصر توي اين ازدحام آدم، كه انگيزش زندگي اينچنين حركاتشان را تند كرده است، زمان خوبي براي صحبت از مرگ نيست.گوش ميدهي و ميرويم. دوگانگي ظريفي توي خيابانهاي شهرهاست. انقدر امتداد دارند كه كفاف تمامي حرفهاي مهم هميشگي را ميكنند. از طرفي هيچوقت تمام نميشوند. پاهايت تاول ميزند، نئونها خاموش ميشوند، دهانت كف ميكند، اما خيابانها درست مثل كوهها تمامي ندارند. كف پياده روها، ديوارهاي آجري بي نما و اين بلوك هاي سيماني جوب ها، حرفهاي دلتنگي همهي آدمها را از برند. آدمهاي خوابگرد، آدمهاي خيابانگرد، آدمهاي ويار مرگ گرفته. شايد براي همين باشد كه سياهي و فلاكتشان با هيچ باراني شسته نميشود. شهري كه همهي عصرهاش ابستن دلتنگيست، ويار مردن زياد هم عجيب نيست، شهري زبان بسته، بي موسيقي، بي خنده، بي قهقه، بي لبخند، شهري بي كافه، بي سايبان، بي درخت، شهري پر از خيابان و ماشين. كسي نيست بپرسد در شهري كه هيچ كدام اينها وجود ندارند، اينهمه آدم شتابان كجا ميروند. حرفهاي مهم هميشگي سر باز ميكند، از روزگار سعدي ميگويي، عصري كه كاهگل و سادگي بود، و تنها گليم كهنهاي با كاسهاي آب تمام خوشبختي را تضمين ميكرد. زندگي لاي آن شفافيت را رويا ميكني. توي دلم ميگويم كم از هوس مردن من نيست اما زبان تو فرق ميكند. چطور كه زبان سعدي با زبان شاملو فرق ميكند. پاهايت درد ميگيرد. براي برگشت بايد سوار يكي از اين ماشين ها بشويم. بيا ... امشب هم تا اخر اين خيابان نتوانستيم برويم.
● امروز عصر، توي چارچوبي كه روزنامه فروشم روزنامه ها را اويزان ميكرد هيچ روزنامهاي نبود. تنها چند عدد اگهي ترحيم و دكهاي كه بسته بود. روزنامه فروش مرده است. آن روزنامهها يا اين اعلاميه ها؟ اخبار كداميك ؟
● دستيار آويني در ديار فراموش شدهي بشاگرد تعريف ميكرد، هنگامي كه براي فيلم برداري رفته بودند در جاده اي خاكي و بسيار دور افتاده، به سه راهي مي رسند كه جادهاي فرعي و پرت تر از ان جدا ميشد. در گوشهاي از اين سه راهي گورستاني پرت و كوچكي مي بينند با سنگ قبرهايي پراكنده قديمي و بعضا تازه. تعجبشان از اين بوده كه اينجا كه تا كيلومترها آبادي وجود ندارد پس اين گورستان اينجا چه كار ميكند؟ راهنمايشان توضيح ميدهد كه اين سه راهي به سمت آبادي دور افتادهاي ميرود كه بسيار فقير و محروم است. گهگاه كه كسي در ده مريض ميشود با هزار فلاكت با قاطر و چارپا مريض را تا اين سه راهي ميرسانند كه انهم بيشتر از نصف روز طول ميكشد و مي نشينند به اميد ماشيني كه از اينجا رد شود و مريضشان را به نزديكترين شهر برساند و اغلب ماشيني نمي رسد و مريض همانجا جان ميدهد و دفنش ميكنند و برمي گردند.
● قبل از عيد دوستي به يكي از شهرهاي بندري جنوب رفته بود. برايم تعريف كرد شبي يك لنج بزرگ از انور آبها بار عروسك قاچاق ميكرد. از اين عروسكهاي بزرگ گرانقيمت كه به شكل پرنسس با دامنهاي بلند چين دار هستند. گويا ماموران مرزي خبردار ميشوند و ميروند سمت لنج تا بازرسي كنند . قاچاقچي ها هم تا اينها برسند هر چه بار دارند توي دريا خالي ميكنند. دوستم ميگفت فردا صبح بچههاي لاغر سياه بندر با تورهاي ماهيگيريشان پرنسس هاي زيبا با دامنهاي بلند تزيين شده صيد ميكردند. فكر كردم اگر سالوادور دالي ايراني بود ...
● در سكانسي از The Dreamers تئو به ماتيو ميگويد فرق بين چاپلين و باستر كيتن، فرق بين نظم و نثره، فرق بين عرفان و نامتعارف بودن، فرق خانه به دوشي با اشرافيگري ... در صحنهاي ديگر ماتيو به تئو ميگويد : " پشت هر كارگردان يك Voyeur ( چشم چران ) پنهان است، بچهاي كه پدر و مادرش را دزدانه نگاه ميكند. اين خود سينماست." تئو : "پدر و مادر من هميشه در را باز ميگذارند. پس من هرگز كار سينما نخواهم كرد." ماتيو جواب ميدهد: "خوب پس كار تئاتر خواهي كرد!".
● شاملو / ابر آمد و زار بر سر سبزه گريست / شجريان / بي بادهي گلرنگ ... / مشكاتيان / اين سبزه كه امروز تماشاگه ماست / تا سبزهي خاك ما ... / شاملو ...
● مانخستين مردماني نيستيم كه با داشتن بهترين نيتها به بدترين روزگار افتادهايم. - كردلياي شاه لير، پرده پنجم، صحنه سوم -