خط سوم




يک عاشقانه .... آرام ؟

و اون شب حرف زد . من نخوابيده بودم , چطور می توانستم بخوابم ؟ دير وقت بود , گردنم از خستگی درد می کرد . سرم رو به بالا بود و سقف را نگاه می کردم .. تو يادت می اد آخرين باری که دست های منو گرفتی کی بود؟ ... هی ! اصلا يادت می اد؟ ...بعد يه هو گفتم دستتو به من می دی ؟ . مطمئن نبودم صدايی از گلوم در امده باشد يا نه .دوباره گفتم : دستت ... و صدای خودم بود . برگشت و نگاهم کرد و چشم ها .... دستهام يک ان خيس آب شدند و پوست گونه هام داغ شد . می خواهم بخوابم , خواهش می کنم نگاهم نکن و ديدم که از يکی از چشم هاش آب می آمد , از يکی از چشم هاش و سر می خورد تا سفيدی بالش را کمی کدر کرده بود , بالش را نگاه می کردم که دايره کدر هی بزرگ می شد , هی بزرگ می شدخواهش می کنم ... ديگر دست هايت را نخواهم خواست کدری بالش راوسعت نده ...طپش های قلبم نمی گذارد صدايت را بشنوم من خسته ام , می خواهم بخوابم , تاب اشکهايت را هيچوقت نداشته ام .
و برگشتم . صدای موسيقی آمد . موسيقی دکتر ژيواگو يادت هست ؟ چشم هام را بستم با هم رفتيم توی ان زير زمين , که چقدر ارامش بود توی ان فضای اندک و اصلا مهم نبود بوی نا می امد ... کمی سکوت بود . آن شب سرم درد نمی کرد و تو چقدر خوشحال بودی . ويدئو را روشن کردم , چه فيلمی بگذارم ؟ ... هرچی خودت می خوای فقط احساسی باشد ! ... گفتم دکتر ژيواگو را ديده ای ؟ و نديده بودی و نشستيم آن شب تا دير وقت يک بار ديگر دکتر ژيواگو را با تو ديدم ... آه اونجا چقدر برف داره همه چی يخ زده , آدم سردش می شه و من پتو را تا شانه هايت کشيدم و تو برايم سيب پوست می کندی , يادت هست ؟ : ببين سيب سرخ فقط ظاهر داره ولی سيب زرد عطرش آدمو مست می کنه و پوست می کندی و قاچ سيب ها را ...وفيلم که تمام شد ,فوری خوابم برد . مثل هميشه ها که بايد من خوابم ببرد و تو بمانی و بيخوابيها ونصفه های شب که خستگی بود يا روياهای بهم پيچيده که چشم هام باز می شدو می ديدم تا صبح دو چشم براق خيره بودند و نک انگشتات بود تا صبح... هيچوقت برايم نگفتی آن شب خواب هايت را کجا ها جا گذاشته بودی .هيچوقت برام نگفتی آن شب بيدار که بودی تا صبح چه ها می ديدی و تا کجا ها رفته بودی تا صبح ...