ميز های چوبی کوچک با رنگ های قر مز تند و نيمکت های جمع و جور با فاصله های خيلی کم , که وقتی می نشينی مخاطبت روبرو باشد اگربه خم شدن ناچيزی رخ به رخ می شوی . کتاب های آويزان از پشت بار که گويی آويزانند تا حروف سربی شان خشک شود , يا که آويزانند تا بگويند اينجا همه چيز آويزان است , فکرهای آويزان , آدمهای آويزان , رابطه های آويزان , سيگارهای ويزان از لای انگشتها ... و به پرده های نئی اويزان پنجره ها نگاه می کنم و به تلاش بيهوده شان که اين محيط کوچک را از واقعيت بيرون جدا کنند , خيره می شوم از لای پرده های نئی , شهر غرق دود و کثافت , واقعيت انکار ناپذيری را ملتهبانه فرياد می زند ... سرم را از وحشت می چرخانم روی نقاشی های آويزان از ديوار با قابهای چوبی رنگ و رو رفته که انگار کهنگی شان نيز آويزان است کنارشان, با نقش ها يی انتزاعی که تنهايی را و سر در گمی را فر ياد می زنند , جيغ می زنند , اينجا گو يی همه چيز فر ياد می زند , ريش های بلند درويشی , موهای بلند بسته شده و واژه های آشنايی که گاه به گاه به گوش می رسد , نمی توانم تمرکز کنم , فرياد ها را میشنوم : آهای نگاه کنيد من روشنفکرم و چقدر درد دارم , و درد هام چقدر مهم اند و چقدر درد هام را لای لباسهای گران قيمتم اينجا برايتان می آورم ... آه چگونه است که کسی اينجا سردش می شود ؟ چگونه کسی اينجا از سرما چيزی می فهمد ؟ , قهوه تلخ را می خورم و بی اختياریاد دکتر می افتم , ياد جلال , ياد مرتضی...
و برگشتنی سر چهار راه دخترک 12 ساله چادر سياهش را دور کمرش بسته و با دستهای سياهتر از چادرش , لابلای ماشينهای ميليونی اسپند تعارف می کند برای چند تا ده تومانی , چشم های دخترک چيزی از آبستره نمی دانند , چيزی از جريان سيال ذهن نمی دانند , چيزی از ادبيات فرانسه , چيزی از نجواهای عاشقانه زير درختان پارک حتی .... به چشمان خسته دخترک نگاه می کنم ... هوس می کنم برگردم به کافه و در بخار غليظ قهوه تلخ غرق شوم !.