خط سوم




نجات دهنده در گور خفته است ...


روز مزخرفی است، از صبح پلک چشم چپم يک ريز می زند. نشسته ام روی زمين، پاهام از زانو به پائين رفته اند داخل کف اتاق، فشاری حس نمی کنم، فقط تکان ممکن نيست. پاهام انگار ريشه ای از يک درخت نارس اند، درون خاک وسيمان. تلوزيون لازانيا تبليغ می کند و انتخابات تبليغ می کند و انسانيت تبليغ می کند، حواسش هست، که ما ادمهای خوبی بشويم.پلکم دوباره می پرد، دگمه خاموش تلوزيون را هر چقدر فشار میدهم ، خاموش نمی شود، همينطور تبليغ می کند : پفک نمکی، اخلاقيات، واکسن زدن، هايدگر...من هم دوست دارم آدم خوبی بشوم . آدمی خوب با پاهايی داخل سيمان ! از اتاق بغلی صدای گره گوار را می شنوم، صداهايی نا مفهوم. صدای قارچ وقورچ پوست سفت تنش وقتی توی تختخواب تکان می خورد به گوشم می رسد، دلم می خواهد پاهايم را طوری در بياورم و بروم پيش گره گوارو بهش بگويم که اينجا تنها نيست. و بهش بگويم که دلتنگ نشود. سعی می کنم پاهايم را تکان بدهم، يک مجری کت شلوار پوش از تلوزيون می گويد : شما خودتو ناراحت نکن، طبق آماری که همکاران عزيزم الان به دست من دادند؛ از دويست سال پيش به اينطرف هر کس خواسته است پاهايش را در بياورد، بيشتر فرو رفته است. از تعجب چشم هام چهار تا می شوند. صدای ناله ی گره گوار می آيد. زل می زنم به مجری، اينگونه که محو شده ام، روزی شايد پاهايم ريشه بدوانند در کف اتاق، يا خاک و سيمان با سلول های اندامم ترکيب شوند، از تنم بيايند بالا : دستهای سيمانی، چشم های خاکی . صدای خسته ی گره گوار قطع نمی شود، از بين ناله هاش میتوانم آهنگ واترز را تشخيص دهم. آرام زمزمه می کند :

Don`t be afraid it`s only business
The alien prophet sighed
...