خط سوم


می خوام اينو بگم : يه نور سفيد از پشت شيشه های بزرگ پنجره بزنه روی فرشها, نورسفيد کم رمق اما, که هی دراز بکشی روی فرش ها نتونی گرماشو حس کنی و سکوت باشد و ته دلت يه انتظار بيخودی که خودت هم ندونی منتظر چی هستی و ساعت پاندولی سه بار بزند : دانگ, دانگ, دانگ... کاغذ باريک رو آرام ول بدی لای ورق های کتاب و کتاب رو ببندی و خودتو از فضای کتاب بکشی بيرون و دست هاتو دراز کنی, بدنتو کش بياری, عضلات بدنتو سفت کنی, بلکه اون انتظار بيخودی جاشو به يک لذت بيخودی بده. که نمی ده, دوباره کتابو باز کنی از اونجا که کاغذ باريک رو گذاشته بودی دوباره دو صفحه بخونی, نتونی ادامه بدی, کتابو ببندی, دست بکشی روی شيرازه اش, و دراز بکشی روی فرش نفهمی کتاب کی از دستت می افته, آفتاب کم رمق بياد بره لای موهات, شعاعهای نور رو ببينی که با رنگ طرح های فرش بازی می کنند, قاطی بازيشون بشی, رنگ های سبز, فيروزه ای, نارنجی,و نوری که صاف می خوره رنگها می رن تو هم نمی شه جداشون کرد...و گوش بدی صدايی جز سکوت نباشد, حتی صدای قدمهايی که پا برهنه, نرم نرم روی فرش ها راه برود و بيايد از روی انتظار های بيخودي ات عبور کند . الا صدای گهگاه عوعوی کبوتر هاکه توی ذهنت بپيچد و فکر کنی از کی بود که کبوتر ها برای هميشه رفته اند و صدای بال زند هاشون که ديگه حياط رو پر نمی کنه و اينکه چقدر يه هو همه چی عوض ميشه و اينکه چقدر ... اينبار صدای ساعت پاندولی يادگار پدر بزرگ پنج بار بلند شه : دانگ, دانگ ...