خط سوم




نجات دهنده در گور خفته است


اگر دست های حال برايت از هيچی پر باشد, آرامش رخت های خاطرت را کجا می آويزی؟ اگر از اکنون جز دلتنگی نصيبت نشود, جزبيهودگی, جز اضطراب, کجا دنبال جرعه ای فراغت می گردی؟... چه چيزی می ماند جز خاطرات دورها و کودکی که آب بود و زلال بود ولکه های مرطوب آن روی تمامی زندگی ات مانده است هنوز ... آن دور ها هميشه يک تخته سياه بود و يک سکو که اندکی از کف کلاس بالاتر بود با موزائيک های خاکستری رنگ که انگار اززمان حمله روسها عوض نشده بود وهميشه از ديدنشون لجت می گرفت, و رنگ ديوار ها که از رطوبت بالا می آمد و دست که می زدی با مشتی گچ می ريخت پائين . و نيمکت های تنگ با بازوهای چوبی که روی بازوهاشان خطوط در هم خودکارها نقش های آبستره را تداعی می کرد. خودکار را انقدر روی رگه های چوب کشيده بوديم که شيار های گود رنگی روی چوب افتاده بود, رنگ های سبز , آبی , قرمز... هر روز صبح که می شد صف کلاس دوم آ توی حياط انتظارت را می کشيد, پدر هميشه قبل از اينکه بيدارت کند راديو را روشن می کرد, چند هزار سال بايد می گذشت که می فهميدی اين تقويم تاريخ نيست, زمان است از نيمه ی تاريک ماه ... يک هزار و سيصد و پنجاه ويک سال پيش در چنين روزی, کودکی بود صبح ها هميشه در راه مدرسه دست هاش از سرما يخ می زد, دست هاش از سرما سرخ می شد و برگشتنی در راه مدرسه ويترين چرخان کتابفروشی نوبل بود که کودک هر وقت که نگاه میِ کرد می توانست کتاب جديدی از تن تن را در چرخش آن پيدا کند و آقای طاس کتابفروش که کتاب جديد را دست پسر بچه می داد و می دانست که پولش را با پدر حساب می کند...وکودک تن تن می خواند و نمی دانست خواندن درد می آورد, رنج می آورد و ... ادامه دارد گويی ...