خط سوم

افسرده ای که چنين موهايت را بر روی سينه ام متلاشی کردی ؟
آخر مگر تو می دانی من کور می شوم وقتی که تو می بيني ام ؟
افسرده ای که چنين ؟
از زير تخت سينه می زنمت تو گوشهای درونی را آماده کن که بشنوی ام
با ضربه می زنمت با فلب می زنمت با اين سياه می زنمت
افسرده ای ؟
...
رضا براهنی


دوست داشتم از خوابهايت هميشه اينجا بنويسم, نمی دانم انکه زيباست خوابهای زيبايی می بيند يا اين خوابهای زيباست که زيبايی اش را دو چندان می کند.عصر آن روز پشت آن ميز شيشه ای کوچک که تا شام بيايد يادت هست؟ شب نشده بود هنوز و خوابها پشت در هايی نا مرئی منتظر بودند, که تو چشم هات را ببندی ... ولی عصر بود منتظر بوديم, نوشابه ها داشت تمام می شد, امتداد خطوط ديد چشم هام جايی پشت آن ديوارها به هم می رسيد. چی تو اون مغز پوکت داره وول می خوره ؟ . خنديدم, تا برگشتم بگم : هيچی. تو شروع کرده بودی : ديشب خواب ديدم درجاده ای هستم, داخل جنگل, درست شبيه گردنه حيران, جاده پيچ در پيچ بود و سراشيب جاده را داشتم می دويدم, به جای اسفالت اما, جاده از چمن سبز بود, مثل مخمل بود و سرد بود و مرطوب بود و پا برهنه داشتم می دويدم و دويدن و جاده ی سبز و مه و جنگل و آب که از کف پاهام حس می کردم داشت با روحم کارهايی می کرد ... صبر کن, دست نگه دار ... میشود, اينها را بگذاريم ... همه چيز را بگذريم و ... و خوابهای تو را زندگی کنيم ؟