خط سوم

امروز بوسه های تو يادم آمد
در اين زمين زيبای بيگانه
وکاکل کوتاه موهايت         کوتاه؟ يا بلند؟         يا فرق باز شده از وسط؟          ياد نيست!
و دستهايت
و شانه هايت
و آن مورب نورانی از چشمهايت
چيزی ميان مشکی و عسل و خرمايی
بی جنس؟         انگار با تمامی جنسيت ها          يادم نيست!
اينها تمام حافظه من نيست
تنها اشاره هايِ از فاصله هاست
مجموعه های فاصله ها ياد های توست          يا يادهای شما؟        يادم نيست!
آيا تو يک نفری ؟         يا مجموعه نفراتی؟
يا ترکيبی از اشاره های سراسر تصادفی از چهره های عزيزی هستی که می شناخته ام؟         يادم نيست؟
آيا تو کودکی من هستی؟         يا پيری ام؟         من اگر زن بودم        آيا تو می شدم ؟
.
.
.
امروز
از تخت سينه ام، دستی، دريچه مخفی را آهسته باز کرد
در من، تو را بيدار کردند
- ايکاش در من هميشه تو را بيدار می کردند -
.
.
.
رضا براهنی


يک چيزی شبيه ضربه ای ناگهانی از خواب بيدارم می کند. حس می کنم سرم منفجر شده است. درد ازداخل کاسه سرم تا نوک انگشتام کشيده می شود. چمباتمه می زنم روی تخت، سرم را درون بالش فشار می دهم. با يک سنگ محکم می کوبم به تخته سنگ، صدای ترقی در می آيد، دو سه گوسفندی که دور تخته سنگ علف می خوردند،فرار می کنند. چشم ها هيچ جا را نمی بينند، ذل می زنم به ساعت، موقعيت عقربه های ساعت را در ذهنم محاسبه می کنم، فکر کنم ساعت سه شب باشد. بند های کوله پشتی ام از عرق خيس شده اند. شانه هام از کشش بندهای کوله پشتی بی حس اند. می نشينم روی تخته سنگ، بدنم را کش می دهم به سمت عقب و دست هام را از داخل بند های کوله پشتی در می آورم : آخيش ... سعی می کنم از جايم بلند بشوم، کورمال کورمال قرص ها را از تو کشوی عسلی در می آورم، دو تا از قرص ها را توی مشتم نگه می دارم. بايد سعی کنم راهم را پيدا کنم، در يخچال را باز می کنم، يک ليوان شير می ريزم. دختر دهاتی دست هاش را از زير گاو در می آورد، از داخل سطل بزرگ يک کاسه شير بر می دارد، با چشم های ريزش نگاهم می کند، باد دامن بلند رنگارنگش را تکان می دهد، شير را بطرفم تعارف می کند، کمی می خورم، حس می کنم طعم پهن می دهد ولی، دوست دارم بدانم دختر هميشه از کدام شير می خورد. قرص ها را که خوردم سردم می شود، بغل ديوار پتو را روی پاهايم می کشم، سرم گيج می رود، جز تهوع چيزی نمی فهمم، سعی می کنم ناله کنم اما سرم بيشتر درد می گيرد، ظرف سفيدی کنارم هست،سرم را داخل ظرف می کنم و عق می زنم . بايد بالا بياورم. از داخل چادر بيرون می ايم به طرف چشمه، که آب بياورم برای چايی صبحانه، کمی دورتر از چادر لاشه گوسفندی دريده شده افتاده است، حالا می توان دليل سر و صدای نيمه های شب را بفهمم. از گوشت رانهای گوسفند چيزی نمانده است و شکمش هنوز باد نکرده است. دو سه بار عق می زنم، بعد بالا می آورم. گرگ، لاشه قربانی را که روی زمين کشيده است، روده های گوسفند مثل شيار های باريکی دراز به دراز روی خاک و خل، جا مانده است. به جای دندان های گرگ روی گلوی گوسفند, روی گوشت قرمز متلاشی شده اش خيره می شوم. ظرف را از خودم دور می کنم، بدنم سست می شود، از غلظت درد کم می شود. سرم را همانجا روی بالش می گذارم. هنوز شب نشده، آخرين ميخ چادر را بر فراز قله محکم می کنم، ديگر باد نمی تواند چادر را تکان دهد، نگاهم به افق است، ابر ها، چند صد متر پائين تر از قله، پائين تر از ما، پراکنده، اينسو و آنسو ديده می شوند، هوا تاريک شده، خورشيد مثل يک کوره ی سرخ، آن دور ها محو می شود.