خط سوم




انتهای کوچه به ابد ممتد بود ...


هوا ابری بود. از اون ابر ها که نمی بارند ولی حسابی دلتنگ می کنندو هنوز تاريک نشده بود. مرد يقه پالتوی بلندشو داد بالا دستاشو کرد تو جيبش و قدمها شو تند تر کرد .هميشه از پالتو بدش می اومد، ولی هميشه هم داخل پالتو احساس امنيت خوشايندی داشت. هوا داشت سرد می شد که رسيد سر کوچه. اجازه نداد فکر ديگری داخل مغزش بشود، داخل کوچه که پيچيد، باد سردی خورد به صورتش، چشم هاشو تنگ کرد، باد که می خورد گرد و خاک را از کف کوچه بلند می کرد. از دور صدای اذان را باد می آورد، صدا دور بود و گهگاه قطع می شد، دلش فشرده شد، فکر کرد هنوز چند بار ديگر بايد ببازد تا يک چيزهايی را ياد بگيرد. کوچه خالی بود. درب همه خانه ها بسته . هيچ خانه ای پنجره نداشت. سرش را انداخت پائين و به جوب باريک وسط کوچه نگاه می کرد، که خشک بود و تمام اين سالها را در ذهنش مرور می کرد، بعد فکر کرد چه اهميتی دارد چی به سرش آمده، اغلب آدمها به يک شکل دلتنگ می شوند، به يک شکل خسته می شوند و به يک شکل از پا در می آيند. هنوز به انتهای کوچه نرسيده بود صدای دريا را از مابين افکارش شنيد، محکم و با وقار بود، انگار که می توانست همه غم ها را در خود جای دهد. جلوتر که می رفت بوی ملايم دريا توی دماغش می پيچيد، احساس سرخوشی غريبی زير پوستش دويد اين حس برايش اصلا آشنا نبود. انتهای کوچه لب سکو ايستاد، باد از سمت دريا ملايم می وزيد و موج ها خيلی کوتاه بودند و به سکو که می خوردند آرام صدا می کردند.توانست قايق کوچک چوبی را ببيند که انگار سالها بود انتظارمرد را می کشيد. احساس سبکی می کرد. آرام خم شد و طناب را گرفت . محکم کشيد طرف خودش، قايق حرکتی کرد و خورد به سکو، طناب را بيشتر کشيد و خزيد داخل قايق. تا به حرکتهای آرام قايق عادت کند کمی مکث کرد. بعد طناب را از ميله اش آزاد کرد. ديگر شب شده بود، دريا هيچ روشنائی نداشت، تاريک بود مثل قير... يک بار ديگر به کوچه نگاه کرد. آرام با يک پا ضربه ای به سکو زد، قايق کنده شد به طرف دريا... نه به سرما فکر کرد، نه به تاريکی، نه به تنهايی و نه به خستگی اش. نفسی عميق کشيد و به پشت کف قايق دراز کشيد و نگاه می کرد به سياهی آسمان کوتاه بالای سرش، قايق سر می خورد به سمت تاريکی و مرد از هرچه داشت تهی و تهی تر می شد...