خط سوم


گپ های عصرانه با دوستی صحبت را کشانده بود به کريشنا مورتی. نا خواسته مرا هل داده بود به اوايل زمستان 75، کوههای اطراف کرمانشاه، غار حضرت خضر, آن مرداب و نيزارهای زيبا و ماهيگيری های گهگاه و طبيعتی بکر که غربت آن پادگان را برايم دلنشين کرده بود، نتيجه اش دمخوری با چند کتاب بود از جمله : "اولين و آخرين رهايی" از کريشنا مورتی، که هنوز بعد سالها لابه لای ورق هاش پرسه می زنم.


... ذهن آشفته، ذهنی که لبريز از اندوه است، ذهنی که از خالی بودن و تنهايی خويش آگاه است، قادر به يافتن چيزی که فراسوی خود اوست نمی باشد.


باچنين ذهنی چه بايد کرد؟ سالهاست تجربه می کنی...دل بستن به باور های دينی، که نويد زندگانی ابدی را بعد ازاين می دهند، از بيهودگی اين دنيا و از پوچی آن اندکی نمی کاهد. در مقابل پشت پا زدن به آن باورها، دل سپردن به لذاتی ملموس نيز از بار آن بيهودگی کم نمی کنند. اين زيبائيها و لذات در مقابل حجم عظيم آن اندوه انقدر حقير و بچه گانه اند که کارکردهای آنی شان را براحتی می توان ناديده گرفت.

مگر نه اين است که از ميان اينهمه آشفتگی به دنبال چيزی دائمی هستيم؟ چيزی ماندگار، چيزی که به آن واقعيت می گوئيم، خدا،، حقيفت... آنچه که دوست داريم. اسم مهم نيست، بدون شک واژه خود شی نيست. بنابراين درگير واژه ها نشويم... جستجو برای چيزی ابدی است، برای اکثر ما چيزيست که می توانيم به آن بياويزيم. چيزی که به ما اطمينان خاطر، اميد، اشتياق، اعتماد پايدار ببخشد. زيرا ما از درون سخت نامطمئنيم.


اين " آن " را کجا می يابی؟ چه فرقی می کند به بند شعری بياويزی خود را :" باد است هر آنچه گفته اند ای ساقی " . يا به نيايشی عاشقانه " " اللهم انی اتقرب اليک بذکرک". پشت فراموشی رخوت های هم آغوشی ها پنهان شوی يا پشت خلسه ی ذکر های چند ساعته... باز هم بگويم؟ آن حقيقت است که هرچه تلاش می کنی، هر چه می جوئی از تو دورتر می شود.

حقيقت تنها در زيستن درک می شود، نه در گريختن. وقتی به دنبال هدفی در زندگی هستيد در واقع می گريزيد، و به آنچه زندگی نام دارد پی نمی بريد.


گويی همه راهها به تعلق نبستن، به طلب نکردن ختم می شود.