خط سوم


" حرف زدن با همديگر چقدر برايمان سخت است. ما هر دو آدمهای نسبتا کم رويی هستيم. و از طرفی من به آسانی شروع به نيش و کنايه زدن می کنم. برای همين است که برايت نامه می نويسم. چون حرفی دارم که به نظرم مهم است. تابستان پيش را يادت هست؟ هر دوتا دستم اگزما گرفته بود و چقدر همه چيز نکبت بار بود. يک روز عصر با همديگر در کليسا بوديم. برای چيدن گل در محراب ... درست همان موقع، با دست های باند پيچی شده، با بيخوابی ناشی از سوزش و خارش- دست هايم پوسته پوسته شده بود و کف دستهايم مثل زخم دهن باز کرده بود- ناگهان، عصبانی از دست تو، و با بدطينتی محض، ازت راجع به فايده دعا سوال کردم و اين که ايا خودت به ان اعتقاد داری؟ طبيعتا تو جواب دادی که داری. باز با بد طينتی ازت پرسيم آيا برای دست های من دعا کردی؟ و تو گفتی که نه، به اين موضوع فکر نکرده بودی. من خيلی احساساتی شدم. بهت گفتم بايد همان جا و همان موقع دعايم کنی. تو، کاملا سرسری، قبول کردی. اين حالت تسليم تو مرا بيشتر عصبانی کرد. باند دستهايم را پاره کردم... زخم های سر باز کرده تاثير ناخوشايندی روی تو گذاشت، قادر به دعا کردن نبودی... من هرگز ايمان تو را باور نکرده ام. اول از همه، البته، به اين دليل که دغدغه مذهب هرگز مرا رنج نداده ... خدايا به خودم گفتم چرا مرا جاودانه ی ناخرسند، هراسان، تلخ، خلق کرده ای؟ چرا بايد بدانم که چقدر فلک زده ام. چرا بايد اين عذاب جهنمی رااز بی تفاوتی خودم بکشم؟ اگر هدفی از رنج من وجود دارد، پس به من بگو که اين هدف چه چيزی است! در اين صورت من دردم را بدون شکوه تحمل خواهم کرد... توماس بسيار عزيز اين نامه طولانی از کار در امد ولی حالا چيزی را نوشته ام که حتی وقتی در ميان بازوانت هستم جرات گفتنش را ندارم. دوستت دارم و به خاطر تو زندگی می کنم..."



از : نور زمستانی - اينگمار برگمن