خط سوم




Doctor Doctor what is wrong with me
This supermarket life is getting long
...


پنجره تا صبح باز مانده بود. بگذار هی باد بزند، شيشه ها صدا کند. دوست داری، صدای وحشتناکی است. تا صبح انگار فيلم های دهه سی آلمان روی اکران باشد، سايه ها بلند بود و برق روی فلزات و رنگ ها پر کنتراست و صدای جيغ که دوست داشتی، بهترين موسيقی متن اون لحظات بود. به رگ های پف کرده دست هات نگاه کن و مشت های خيست که ملافه سفيد را مچاله کرده بود و هی می کشيدی. روزی که از رگ هات پاره بردارد فيلم تمام می شود. باد شيشه ها را می کوبيد، می ترسيدی، دوست داشتی اما با چشم های خودت ببينی که فيلم تمام می شود. تمام می شود.تمام می شود و سرد و گرم روزگار را چشيده، نچشيده. راستی چه اعلاميه ای خواهد شد، از طرف ارواح سرگردان آن شب طوفانی، دوستان و آشنايان، قاتلان دور يا نزديک، دور تا دور مجلس را از آن نيمکت های ميخ دار مخصوص مرتاضان چيده بودند، تمام مدعوين نشسته روی ميخ ها، فکر می کنی ميخ وجدان را آرام می کند؟ فکر می کنی نيمکت های ميخ دار رگ های پاره را التيام می بخشد؟ . باد می خورد به صورتت که خيس عرق بود، دردت می آمد، تب نبود که بخواهی فيلم را تمام کنی. اصلا تبی نبود. تب که اينهمه سايه را نمی تواند به جان هم بیندازد. تب که از خون بدش می آيد، رگ هات که پاره شد، ملافه سفيد فيلم را رنگی می کند. سينمای اکسپرسيونيستی آلمان فيلم رنگی نديده بود. خوشحال باشيد، فيلم پايان رمانتيک دارد. همانطور که مخاطب عام می خواهد. عجله نکنيد، تمام که شد، با اشکهای تمساحتان برايش تيتراژ می سازيد. پول خرد هم يادتان نرود؛ روی دست های سرد که بخورد صدای خوبی می دهد. باد شديد تر شده است . يکی بايد آن بالا کات بدهد.