خط سوم




صبح نابی بود. از ديشب يک ريز باران باريده بود، از آن باران های صاف و ملايم شبيه باران مهر، از برگ درختهای پياده رو قطره قطره آب می چکيد. هوا صاف، شفاف، انقدر که فکر می کردی چيزی توی هوا برق می زند. ماشين ها که روی سطح خيس اسفالت سريع می گذشتند، قيژ قيژ صدای چرخ هاشان توی گوشش مثل لالايی می ماند. مهی نبود توی هوا، اندک موجی هم نبود. اينها را از کجا آورده بودند؟ از ميان آنهمه دفتر دستک، آنهمه عبارات. از ميان آنهمه ذهن ها، نوشته ها ، کتاب ها، چه اشعار لطيفی که از در و ديوار شهر پائين می ريخت. اين خاصيت صبح انروز بود و خاصيت عشق بود . توی ماشين بود. حس می کرداول صبحی ضربانش با ضربان طبيعت يکی می زند. و می دانيد اينچنين که باشد نطفه ی چه معجزه ها که بسته نمی شود. آرام ماشين را جلوی خانه نگه داشت بود. آن خانه ی هميشگی را انگار اولين بار بود که در عمرش می ديد. ظاهرا اين بود که گويی همه چيز را برای اولين بار بود که می ديد و از ديدنشان شعفی وصف ناپذير توی وجودش چرخ می خورد. از ماشين پياده شد. لطافت صبح يکباره به سمتش هجوم آورد. سرش را بالا گرفت و کمی چرخاند تا بتواند هر آنچه از آن هوای ناب می تواند يکجا فرو بدهد. هنوز ريه هايش کامل پر نشده بود که ان معجزه اتفاق افتاد. سريع ، آنی و قاطع .دو قطره ی ريز باران همانند دو قطعه الماس ناب که نمی دانست از کجا ، روی شيشه ی عينکش نشستند. هنوز در ماشين را نبسته بود، رفته بود توی تلالو درخشان قطره ها وبی اختيار زمزمه می کرد : مرا تو بی سببی ... و خواسته بود تا در را که ببندد باد تندی آمده بود و دسته های بلند آستين پيراهنش را تا آن دور ها برده بود ...