خط سوم


دوان دوان از آن يکی در کليسا به خانه برگشت . مثل مست ها تلو تلو می خورد. دم دروازه نفسی تازه کرد و رفت تو. پاهاش می پيچيد لای دامن اش. لب های قلويی اش را چنان جويد که به خون نشست. امباری از ميان در نيم لا تو تاريکی کبود حياط سياه می زد. باقی مانده ی روزش را با تقلای شومی يک جا جمع کرد دويد طرف امبار و شتابان از درگاه گذشت. خنکی خشک امبار با بوی چرم زين و برگ و کاه و کلش کهنه به دماغش زد ... بی اينکه چيزی حس کند يا به چيزی فکر کند، تو وحشت سياهی که دل شرمسار و نااميدش را تکه تکه می کرد، خودش را کورمال کورمال به يک گوشه ی امبار رساند. داسی را برداشت و تيغه اش را باز کرد. حرکاتش آرام و مطمئن و قاطع بود. سرش را به عقب انداخت و باقدرت، با اراده ای شادی که جانش را به آتش می کشيد گلوی خودش را بريد. درد سوزان بی ترحمی مثل ضربه ی مشت سرنگونش کرد اما به طرز مبهمی حس کرد کاری را که آغاز کرده آن طور که بايد به سر انجام نرسانده. رو چار دست و پا بلند شد سر زانوها نشست. چون از احساس خونی که شر و شر رو سينه اش می ريخت به وحشت افتاده بود دکمه ی قابلمه يی های پيرهن اش را به عجله يک ضرب واکند. با يک دست پستان های سفت سر بالاش را بيرون انداخت و با دست ديگرش نيش داس را به سينه چسباند. خودش را سر زانو جلو برد و به ديوار رساند. ته تيغ داس - جايی که به دسته متصل ميشود - به ديوار گذاشت، سر آويزان خودش را دودستی راست نگه داشت و سينه را بی باک جلو برد ... قرچ قرچ خوف انگيز گوشت را که مثل برگ کلم پاره می شد با گوش هاش شنيد و با گوشت و پوست حس کرد. موج تيز درد از سينه تا گلويش بالا آمد و مثل هزارها سوزن با دنگ دنگ ناقوس به رگ و ريشه اش فرو رفت ...


دن آرام - ميخائيل شولوخوف - احمد شاملو