خط سوم




" از شوق تو پای تا به سر آغوشم
باز است هميشه چون سحر آغوشم
با روی گشاده چشم در راه توام
ای مرگ بگير تنگ در آغوشم "
در نظر اول که نگاه می کردی نمی توانستی تشخيص بدهی که مرد خوابيده است يا کز کرده است. به پهلو دراز کشيده بود، زانو ها را خم کرده بود داخل شکمش، دستهايش مابين شکم و زانوهاش ثابت مانده بود. از کمر به بالا لخت بود. شلوار پارچه ای سياه رنگی به پا داشت با کفش های سياه چرمی که پاشنه هاش کمی رفته بود ولی زياد هم کهنه نبود.بدنش عضلات ورزيده ای داشت که زير پوست سبزه اش آرام گرفته بود. جز اينکه پيراهنی به تن نداشت و خيلی هم آرام و اسوده می نمود چيز خاصی نداشت که توجهی را جلب کند. از همه ی آنها که عبور می کردند چند نفری اگر اندکی حواسشان به دور و بر اگر مانده بود و گذرا که نگاه می کردند بيشتر از اين نمی توانستند بفهمند. چه! همه در عبور بودند، در عبوری بی درنگ! . از شما هم حتی انتظاری نمی رود. خانم! آقا! ، بفرمائيد. می دانم زندگی تان چقدر آشفته است. چقدر مشغله داريد.راستش را بخواهيد همين الان که ايستاده ايد و اينها را می خوانيد من مردد مانده ام الان شاخ در می اورم يا بال؟ که در هر دو صورت نمايانگر اعجازيست . اعجازی ديگر اگر رخ می نمود و کسی می ايستاد و سر می چرخاند و کمی زانوان را خم می کرد تا بنشيند بالای سر مرد و دقيق بشود در آن تن لخت و فکر کند که تن پوش اين بدن در کدامين کوران جا مانده است، شايد که می توانست در عمق آن چشمهای نيمه باز اندوه بی پايانی را ببيند که به يک سفيدی مطلق انجاميده بود. تشنجی دائمی توام با خستگی که فرساينده عمری را هر چند کوتاه پائيده بود تا آن لحظه برسد.
در نظر اول که نگاه می کردی نمی توانستی تشخيص بدهی که مرد خوابيده است يا کز کرده است. مرد اما مرده بود، و در فضايی اينچنين سرد که از بی تفاوتی عابران يخ زده بود، فرقی به حال کسی می کرد؟ جز خودش که دراسايشی بيکران غوطه ور بود، هيچ متانتی در روند مداوم حرکت حياط به سمت يخبندان ايجاد نشده بود.