خط سوم




فيلم امروزمان با سکانس بسيار پر شوری آغاز می شود. سکانسی که با لحظه لحظه اش آشنائيد و می دانم با شخصيت هايم همذات پنداری خواهيد کرد. دوربين دانای کل مان از فراز ابرها پائين می ايد و در اگستريم لانگ شات تصوير کويری صاف و لم يزرع ديده می شود، موسيقی روی تصاوير صدای بادی است که سو سو می کند. دوربين آرام پائين و پائين تر می آيد، در پهنه ی کوير نقطه های انبوه سياهی ديده می شوند، با نزديک شدن به سطح زمين نقطه های سياه بزرگ و بزرگتر می شوند.می رسد تا جايی که می توان تشخيص لکه های سياه جمعيت انبوهی هستند، جدا جدا به فواصل ده بيست متر از همديگر نشسته اند روی زانوهاشان، دستها را گذاشته اند روی خاک، کمر را خم کرده اندو سرهاشان به طرف پائين است. دوربينمان 4-5 متر مانده به سطح زمين آرام می ايستد و پن می کند. می توانيم ببينيم تا چشم کار می کند کوير است و آدم ها جدا از هم بی هيچ کلامی ، بی هيچ اشاره ای بی هيچ حرکتی مجسمه وار سنگ شده اند .صدای باد روی تصاويرمان قطع نمی شود ، کم کم زوزه ی باد شديد تر می شود. هيچ کسی از ان انبوه زحمت جنبيدن به خود نخواهد داد. باد تند می وزد و شن ها را جابجا می کند. نمای بسته ای از دست ها و زانوهای کاراکتر هايمان می بينيم که آرام آرام از شن پوشيده می شود. هيچ دستی دستی ديگر را نمی جويد.هيچ گوشی منتظر صدای ناله ای ، استمدادی نيست. باد شن را می درد و می راند و شن جمعيت را در کام خود می کشد.اينسرت به تک و توک سرهايی که هنوز بيرون از شن باقی مانده اند و از زور بدبختی چشمهاشان را بسته اند، عجيب است حتی به همديگر نگاه نمی کنند. توان آن را دارند تا حداقل کلامی به هم بگويند تا از بار اينهمه خفگی کم شود. اما ... آنها جمعيتی هستند حضورشان در کنار يکديگرنه تنها؛ تنهايی وحشتناک و چاره ناپذيرشان را کم نمی کند، بلکه پوچی و بی اعتباری با هم بودنشان؛ بيشتر و بيشتر در کام نيستی می کشاندشان. انگار هر يک به نوعی در دنيای ذهن خود سقوط کرده اند. شن بالا می آيد و تن های باقی مانده را نيز در خود فرو می برد.دوربينمان مسير آمده را به سمت بالا برمی گردد. کوير خاليست، غير از صدای باد چيزی نشنيده ايم.اينبار کويرمان از بالا به گورستان وسيعی می ماند که سنگ گوری هم ندارد... بعد انگار که غروب شده باشد تصوير ابتدا سرخ و سپس در تاريکی غليظی فيد می شود .در تيتراژ پايانی از جامعه ی بشری، و ... به خاطر حضورشون ...