خط سوم


اينجا بوي عجيبي دارد. ذهن روي هر چيزي كه مي ماند آخر سر بر مي گردد روي اين : چه بوي بخصوصي! دو شب است روي سه تا صندلي مي خوابم، صندلي ها را پهلوي هم چيده ام، آخرين صندلي را طوري گذاشته ام كه پشتي اش بالاي سرم باشد. يكي از صندلي ها بدجوري تق و لق است. پتوي كوچك صورتي رنگي را چند لايه پهن كرده ام كف صندلي ها. اندكي از فضا هاي خالي بين صندلي ها را پر مي كند. وقتي به پهلو مي خوابم استخوانهاي لگنم كمتر درد مي گيرد. پتو را از دختر پرستاري مي گيرم. چشمان ريزي دارد با عينكي بسيار بزرگ، اندامش نحيف است و كفش هاي مضحكي دارد. كشيك شب است. مي گويم : مي شود يك پتوي كوچك … قبل از اينكه جوابم را بدهد خوب وراندازم مي كند، سرش را مي اندازد روي ميز و چيزهايي را روي كاغذهاي زير دستش تند تند مي نويسد. فكر مي كنم جوابم را نداد، آويزان مي مانم مي خواهم برگردم، بي انكه سرش را بلند كند با خستگي مي گويد: برو از انجا بردار، انگشت دستهايش را به سمت اتاقي مي گيرد. وقتي آدم دو شب را روي سه صندلي بخوابد و يك كتاب را تمام كند بدجوري روي بوها حساس مي شود. اينجا بوي عجيبي دارد، شب ها كه چراغها را خاموش مي كنم، هيچ جا تاريك نمي شود. از همه جا نور چراغهاي مهتابي توي اتاق رخنه مي كند. از پنجره ها، از زير در، از ديوارها حتي.انگار هيچ تاريكي حريف چراغهاي مهتابي نمي شود. نور چراغها ي مهتابي به مرگ مي ماند.روي صندلي ها دراز مي كشم. صداهاي اينجا قطع نمي شود، دري محكم بسته مي شود، صداي ناله اي مي ايد، كسي لنگ لنگان با دمپايي از سالن عبور مي كند، صداي ناله مي آيد. از كتاب كه خسته مي شوم، جايي نيست بگذارمش، ناچار مي گذارم روي سينه ام، نفس كه مي كشم بالا پايين مي رود.مي دانم خوابم كه برد مي افتد روي زمين صدايش را نمي شنوم. اما هيچوقت خوابم نمي برد. اقا جون مي گويد: آب مي خواهم.
وقتي لاي كتاب را مي بندم، چشمهايم روي پاكت پلاستيكي آويزان كه پر از خون است ثابت مي ماند.شيلنگ هاي باريك منتهي به پاكت را دنبال مي كنم، مايع سرخ رنگ درونش آرام حركت مي كند. از ميان اينهمه تصوير، تصويري از گذشته را باز مي يابم كه رفته رفته واضح تر مي شود: راحت روي مبلي نشسته ام. موسيقي ملايمي پخش مي شود.گوش ميدهم . تلاشم اين است توي ذهنم سازها را از هم جدا كنم :الان صداي پيانو غالب است، انحنا بر مي دارد و كم ميشود. اهان! ويولون دارد بلند تر مي شود. گه گاه صدايي مي شنوم كه نمي توانم تشخيص بدهم، مانند سازي مرموز برايم مي ماند، صدايي كه نمي دانم منشا ان كجاست . كمي كه مي گذرد ريتم موسيقي چنان ميشود. كه سازها يادم مي رود غرق مي شوم. عين بچگي نودلز در روزي روزگاري آمريكا، انجا كه براي دختر همسايه بستني برده است تا بتواند آن را با بوسه اي يا آغوشي دزدكي معامله كند. اما دخترك خانه نيست. و وقتي پشت در به انتظار دختر مي ماند كم كم با هوسي كودكانه بستني را مي خورد... چشمانم را باز مي كنم ،چيز غريبي را مي فهمم. ساعت ها است روي صندلي ها دراز كشيده ام، كتاب نمي خوانم، به پاكت ها خيره نيستم، صدايي از جايي نمي ايد. دارم كاري كه با موسيقي كرده بودم روي اين بو تكرار مي كنم. بوي عجيب است، كمي از بوي خون هاي توي كيسه قاطي دارد، اين هم بوي گلهاي روي ميز است ، به صداي پيانو مي ماند، بوي سرم ها، بوي ماده اي كه با ان كف ها را مي شويند، بوي داروها، ملافه ها، لباس ها، نفس ها ... بوهاي ديگري هست كه نمي شناسم شبيه ساز ناشناس و مرموزي مي ماند. وقتي آدم دوشب را روي سه صندلي نخوابد ... آقاجون مي گويد : آب مي خواهم.