خط سوم


حالا كه آب دارد اسياب را مي برد راحت مي شود حرف زد. توي شلوغي هيچكس صداي هم را نمي شنود. از شلوغي فرار مي كنم چطور كه اين يك هفته .
ما غريبه بوديم، دلمان براي ذره اي درد دل كردن لك مي زد. از هيچوقت به اينطرف هرم هيچ نفسي گونه هامان را نوازش نكرده بود. ما را چه به سرنوشت ، ما را چه به انتخواب. مي خواستم روزمره بنويسم، دارد عاشقانه مي شود.
از دوستي امريكايي نظرش را راجع به حمله ي امريكا به ايران مي پرسيدم. پاسخش برايم گيج كننده بود. گفت : آقاي پرزيدنت كارمند ارشد كاخ سفيد پول مي گيرد تا براي اين كارها تصميم بگيرد. گفت مطمئن است كاري نمي كند كه به ضرر كشورش باشد. گفت من ترجيح مي دهم به تعطيلات آخر هفته ام و بچه ام فكر كنم تا اين چيزها. جداي از نوع تلقي اش از اين مسئله شاخ گوزن از انجا بود كه اينطرف ها اصولا كسي به نزديكترينش هم اطمينان نمي كند چه برسد به سياستمدارها.
ما غريبه بوديم چند روزي از فرط هياهو به شهر كوچك ده مانندي پناه برده بوديم. صبحها زود، هنگام كه هنوز مه تمام نشده بود توي سرماي دلچسبي مي رفتم تا براي صبحانه سنگك بخرم. برگشتني بقالي توي راه با هيجان ازم مي خواست به خاطر تخفيفي كه در خريد پنير برايم مي دهد به كاندايداي مورد علاقه اش راي بدهم و بعد عصرها كه از كنار قهوه خانه مي گذشتيم نام كانديداهاي رقيب قاطي قل قل قليانها به بيرون تنوره مي كشيد.
ما غريبه بوديم. من هم مثل همه مردم آن شهر كوچك دور افتاده بزرگ شده بودم . بعدها فهميدم ژئوپولتيك از ژن هاي وراثت هم قويتر است. پدر مي گفت : اين مردم، صبح مدالهاي افتخار را به سينه ي كسي آويزان مي كنند و بعد شب به خاطر همان مدالها تير بارانش مي كنند. تمام اين چند روز يكريز صداي تيرباران مي آمد قاطي صداي جرينگ جرينگ مدالها . ما غريبه بوديم، هميشه نشسته بوديم قهرماني از پشت كوهها بيايد و ازنفتهامان طلا بسازد تا بتوانيم لم بدهيم و به هيچ چيز فكر نكنيم. به اين چند روز فرار كردنم نگاه نكن . من هم مثل همه ي ديگران، همه ي مردم ان شهر كوچك تابستان هفتاد و شش ، تساهل و تسامح جان لاك را لاي كيهان مي پيچيدم و توي پادگان سپاه براي درجه دارها مي خواندم. من هم مثل خيلي هاي ديگر وقتي آن مرد در برابر انبوه جمعيتي كه مي خواستند شعار "مرگ بر" بدهند خواهش كرد از مرگ حرف نزنند و از زندگي بگويند . انگار بغضهاي صد ساله ام واشده باشد ...
در فيلم گنگ خوابديده كه هوشنگ گلمكاني از زندگي مخملباف ساخته است، مخملباف رو به دوربين جملاتي از زندگي خودش مي گويد به اين مضمون :" وقتي جوان بوديم با شور و شوقي وصف ناپذير اسلحه دست گرفته بوديم به خاطر اصول و آرمانهايي و بعد كه موفق شديم ديديم براي ايجاد سيستمي كه بتواند نگهبان آن اصول باشد داريم همان اصول و آرمانها را زير پا مي گذاريم. " هيچوقت هيچ چيز تمام نمي شود و ما غريبه مي مانيم و راز اين نسبت قدرت و فساد، قدرت و اصول اخلاقي را هيچ كس نخواهد گشود. چطور مي شود در مسيري اخلاقي سيستمي پايدار را بنا گذاشت؟
ما غريبه مانده بوديم ، ميان اين مديران و همكارانمان كه صبح چاي شيرين بي سياست از گلوشان پايين نمي رفت و هميشه ي خدا توي كازيه شان زير همه ي نامه هاي جواب نداده شان يا قران بود يا نهج البلاغه و مديراني كه فقط ارجاع مي دادند، هي ارجاع مي دادند و حرف مي زدند و وقتي حرف نمي زدند يعني منتظر بودند تا مشخص شدن وضعيتي و بعد دوباره حرف مي زدند و مراقب بودند طوري حرف بزنند كه بعد ها بشود هزار و يك تعبير گاه متضاد از حرفهاشان بيرون بكشند. هنوز صداي پچ پچشان پشت سرم وقتي كه با شلوار لي نماز مي خواندم از گوشم محو نشده است .
ما غريبه بوديم، دلمان براي ذره اي درد دل كردن لك مي زد.